زیارت مرد بلال فروش در غروب یکشنبه

12 می 2013 ۶ دیدگاه

حالا شد حدودا سومین سال ملاقات ما.

مرد حدودا ۴۰ ساله ای است، با قد نزدیک به ۱۷۶ سانت و متناسب. وسط سرش کچل شده و موهای سیاه دارد. چشم هایش دریده نیست.

اجازه بده درباره «چشم دریده» چند کلامی بگویم، چشم هایی که انتهای آنها در دو طرف صورت به سمت پایین خم شدند، یک جور انحنایی دارند، که انگار مهربانی را داد می زنند.

و تیله چشم، تیله چشم یک وقت هایی حرف دارد، مثلا تیله چشمی که همیشه براق است، برقش را از اشکش گرفته، اشک براقش کرده، انگار میخندد.

مرد بلال فروش با اینکه همیشه سر منقل نشسته، بازهم چشم هایش براق هستند. دست هایش زمخت شدند، پوستشان کلفت شده، اما تمیز… آستین هایی که معمولا تا زیر آرنج تا میزند و مچ دست قوی، همیشه با باد بزن ذغال ها را باد می زند.

یک وسواس خاصی دارد.

وسواسش هم در کارش است، هم در رفتارش، طلبکار نیست اصلا.

تعجب میکنی؟ ندیدی کسانی که شما ارباب رجوعشان هستید، شما مشتری آنها هستید، اما از شما طلبکارند؟

مرد بلال فروش، غروب همین امروز پای بساطش

مرد بلال فروش، غروب همین امروز پای بساطش

یک وقت هایی طلبکار میشوند که انحصار داشته باشند. یعنی به عبارت مشهور و معروف «همینه که هست…» برسند، اینجا دیگر طلبکار هستند. اینجا می شود که شما باید در صف بایستید، اینجا است که شما بابت پول دادن باید خم و راست بشوید، اینجا است که… راه دور چرا می روید؟ هر جای دولتی را که در نظر بگیرید همین وضع است، ندیدی صف مرغ و برنج و… را؟

قشنگی داستان مرد بلال فروش، دوست سه ساله من اما همینجاست(البته یکی از قشنگی هایش) مرد بلال فروش آن وقت ها که تازه آشنایش شده بودم، انحصار تمام داشت. یک پارک آرارات بود و یکی این. هیچ بلال فروش دیگری نبود… بلال می خواستی باید سراغ مرد بلال فروش می رفتی.

می توانست طلبکار باشد، یا اقلا انقدر آداب خاصش را رعایت نکند، اما می کرد.

این شد اولین لطف مرد بلال فروش.

میز نارنجی سلف سرویس مرد بلال فروش

میز نارنجی سلف سرویس مرد بلال فروش

بله؛ لطف می کند. می تواند مثل خیلی های دیگر باشد، نمیتواند؟ می تواند طلبکار هم نباشد، اصلا معمولی باشد.

اما… اما…. اما اصلا معمولی هم نیست. مرد بلال فروش پارک آرارات است.

بلال را نشانت می دهد، به تو حق انتخاب می دهد.

بعد میپرسد: «چقدر بپزم؟»

بعد هم که تمام شد، اگر سیاه بودن سطل آب-نمک اذیتت کند، می تواند راه دیگری را پیشنهاد کند، هر چند مدام ظرف آب نمک را عوض می کند.

و اما این میز، این میز را هم می تواند نگذارد، اما گذاشته.

روی میز، لیموی تازه و آب لیمو هست، فلفل و اویشن و… هم هست. نمک پاش هم هست. البته دستمال کاغذی و خلال دندان و نخ دندان هم هست.

خواهشش بعد از گرفتن پول، این است: «ببخشید؛ فقط زمین نریزید»

من این را می بینم و هوش از سرم می پرد. تماشای آدم ها خیلی خوب است.

تماشای آدم ها، هیچ چیز دنیا مثل دیدن یک «آدم» نمی تواند لذت بخش باشد، بگردی در شهر و یکی شان را پیدا کنی و آشنایش شوی.

همان میز از نمای بالایی

همان میز از نمای بالایی

بلال فروش است، اما برای شما، خودش و محیطش ارزش قائل است.

سگ این بلال فروش با شخصیت، که به کار و شما و خودش متعهد است، به هزار هزار جواهر فروش بی شخصیت شرف دارد.

آدم است؛ همین.

سه حرف است: «الف+دال+میم» اما همین سه حرف چه قیامتی به پا می کند وقتی خودش باشد.

غروب یکشنبه ۲۲ اردیبهشت، رفتم به یاد قدیم سر منقل مرد بلال فروش، مثل همان بار اول لبخند به لب داشت و آداب کاسبی بلد بود، یک بلال خریدم «لطفا متوسط برشته کنید» هیچ وقت اجازه ندادم به خودم، شاید هم نتوانستم که به مرد بلال فروش بگویم «تو»، همیشه شما بوده….

بلال را که گرفتم، کمی با آب پاش آبلیمو پاشیدم(این آب پاش آبلیمو پاش هم از آن ابتکارهای قشنگش است) بلال را که میخوردم فکر می کردم به اینکه من نه به پولش احترام می گذارم، نه به رتبه و جایگاهش… نه چیزی شبیه اینها.

احترام این مرد برای من واجب است، به خاطر شخصیتی که دارد، به خاطر تعهدی که دارد و به خاطر جدی بودنش.

تو بلال بفروش، اما متعهد و جدی …

تو جواهر بفروش، اما ولنگار و بی تعصب…

اولی آدم می شود و لازم الاحترام، شک نکن

فرقِ ما

10 می 2013 بدون دیدگاه

یک ترانه ای هم داره سیاوش قمیشی از یکی از آلبوم های کم طرفدارش به نام حادثه، یه جاییش میگه:

 

خاموش شدیم و در خموشی

رفتیم سراغ می فروشی

 

فریاد زدیم دوای ما کو؟

گویند دواست(!) باده نوشی

 

هوشیار نشد مگر که مدهوش

این بار گران بگیرم از دوش

 

آرام کنار گوش ما گفت:

این بار گران تو مفت مفروش

 

از خود به کجا شوی تو پنهان؟

از خود به کجا شوی گریزان؟

 

بیداری دل چنین مخوابان

سخت آمده است مبخش آسان

 

هوشیار شدیم از اینکه هستیم

رفتیم و در میکده بستیم

 

با خود به سخن چنین نشستیم

ما باده نخورده ایم و مستیم؟

 

اینکه اون یکی قرن ها قبل هم گفته «رنج گنج آمد که رحمت ها در اوست» قصه مازوخیسم نیست. قصه، قصه خود زنی نیست.

 

قصه اینه که «دردهای بزرگ» همیشه ی همیشه «فرصت های بزرگ» هم کنارشون دارن.

 

اگر بتونی درد رو تحمل کنی، فرصت بزرگ هم بهت داده میشه، اما وای اگر موقع درد کم بیاری….

 

دنیا شبیه این گیم های اعصاب خورد کن می مونه. این گیم هایی که واقعی تر هستن، آدم هاش وقتی میمیرن، دیگه مردن… جون اضافی ندارن، خون نمیتونن بگیرن، فقط باید بری جلو و هر جا که بمیری، باید بری از اول شروع کنی.

 

هر چقدر هم جلوتر بری، سخت تر میشه، مرحله سخت تر جلو میاد.

 

دردها رو باید تبدیل کرد.

 

این دنیا خیلی پدرسوخته ست. میاد یه فحش بهت میده، اعصابتو خورد میکنه، طبیعتا باید مثل همه بری «یخه» بگیری و دعوا کنی، کنشی که نشون داده، دنبالِ واکنش طبیعی توئه.

داره تحریکت میکنه، در این لحظه نه مشت تو، نه عربده کشی تو، هیچی نمیتونه اندازه یه لبند، یه چشمک و یه «بیگ لایک» گنده اعصابشو بهم بریزه ….

بزار بفهمه زیاد قابل پیشبینی نیستی …فرق داری

 

فرق هاتو از خودت جدا نکن، قاطی خلق الله نشو، تفاوت های فردیتو نگهدار، تفاوت فردی شبیه اینکه تو اون لحظه سخت، چشمک بزنی و لبخند بزنی…

تصویر: هشت سال قبل در چنین روزی!

8 می 2013 ۱ دیدگاه
برای دیدن تصویر در ابعاد بزرگتر روی آن کلیک کنید

برای دیدن تصویر در ابعاد بزرگتر روی آن کلیک کنید