بایگانی

بایگانی جولای

کارمند مطالبه محور و رئیس متواضع

27 جولای 2013 ۲ دیدگاه

زیاد شنیدید و و شنیدیم درباره سیستم بانک ها و وضعیتشان. از بد حادثه کار به بانک کشیده بود برای گرفتن یک وام ناقابل ۴ میلیون تومانی، حدودا ۲ ماهی هست که درگیر این وام شدم، ضامنم هم فرد محترمی است از مدیران یکی از ادارات. اجازه دهید اول این طرف ماجرا را نگاه کنیم:

کارمند که شاید دل خوشی از ارایه وام ندارد، تا بحال چندبار ضامن را آورده و برده، یکبار به بهانه ننوشتن میزان حقوق در گواهی اشتغال به کار(در حالی که با وجود گواهی کسر از حقوق اصولا دیگر نیازی به گواهی مجدد اشتغال به کار نیست) ضامن هم قبول کرد، یکبار به خاطر دو رنگ بودن فرم! یکبار دیگر به خاطر یک کپی از کارت ملی و…

یک موضوع هم بود؛ اینکه ظاهرا ضامن یک تسهیلاتی از بانک ملی دریافت کرده بود و قسطی که فرض بفرمایید موعد پرداختش ۲ برج بوده را ۲۹ برج پرداخت کرده بوده، خانم کارمند با یک حالت «مطالبه محور» که گویی معوقه از جیب مبارک بوده، با برخورد تند و زننده ای به یک مدیر بابت نهایتا ۳۰۰ هزار تومان تشر زد که «تو معوقه داری و نمیتوانی ضامن شوی» بگذریم که ضامن دیگر کاسه صبرش لبریز شده بود و میگفت من همین حالا حاضرم ۴ میلیون را بدهم و دیگر این رفتارها را تحمل نکنم…

ضامن هم رفت و دو قسط را یکجا پرداخت کرد، تا دیگر در استعلام خانوم کارمند، معوقه ای نباشد! یک هفته بعد رفتم، خانوم کارمند گفت پرداخت نکردید!

از من اصرار که پرداخت شده و از خانوم انکار که دروغ می گویید و پرداخت نکردید در استعلام نیامده است!

هفته بعد باز هم رفتم، گفت پرداخت نکردید؛ رفتم با شرمندگی قبض رسید را از ضامن گرفتم و به کارمند دادم که «خانوم محترم، این قبض رسید، پرداخت شده، شاید سیستم شما اشتباه می کند!» بازهم زیر بار نرفت…

خلاصه بعد از حدود ۲ ماه کش و قوس و شرمندگی نگارنده از روی ضامنی که شاید هر بار رفت و آمدش به بانک نزدیک ۲۰۰-۳۰۰ هزار تومان از ارزش زمانش را هدر می دهد، به یکی از کارمندان محترم یکی دیگر از بانک ها سر زدم و پرس و جویی کردم، مشخص شد که بانک محترم مرکزی سیستمش به محض تاخیر در پرداخت ثبت می کند، اما بعد از پرداخت شاید چند هفته تا چند ماه طول بکشد تا تایید عدم بدهی مشتری در سیستم ثبت شود.

این موضوع را کارمند بانک به ما نگفته بود، پیشش رفتم و گفتم خانوم محترم، چه می شد این موضوع را به ما می گفتید که این همه شرمنده و درگیر نشویم، ظاهرا شما باید یک نامه به ما بدهید تا بانکی که تسهیلات داده آن نامه را پاسخ دهد و خانوم با حالت مطالبه محوری پاسخ داد «دیدید پس معوقه داشتید؟» عرض کردم مگر من گفتم نداشته، چرا شما به من نگفتید دلیل اینکه در سیستم نمی آید که پرداخت شده عدم پرداخت ضامن یا دروغگویی او نیست، بلکه باید به صورت دستی نامه نگاری شود؛ چرا نامه به من ندادید که به آن بانک ببرم و بازهم با مطالبه محوری چند برابر پاسخ شنیدم: «مگر شما از من نامه خواستید؟»

چیزی نگفتم و در دل زمزمه کردم«از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم…» نامه را گرفتم و ساعت حوالی ۱۱ ظهر پنجشنبه گرم تابستان به بانکی رفتم که قسط عقب افتاده در آن پرداخت شده بود، مسئولی که باید نامه را پاسخ می داد نبود، به رئیس شعبه گفتم که درگیرم و می دانم که روز آخر هفته هم شلوغ هستید و هم زودتر کار را تمام می کنید، در صورت امکان دستور بدهید یکی از کارمندان این نامه را برای من پاسخ دهند.

برخورد رئیس بانک آنقدر قشنگ بود که تمام این سطرهای بالا را جبران کرد، خیلی متین و مودبانه، با اینکه رئیس شعبه بود، از پشت میزش بلند شد، نامه من را در دست گرفت، پای میز چند کارمند دیگرش رفت و عاقبت، پاسخ نامه را به من داد. چیزی جز یک تشکر خشک و خالی نداشتم که تحویلش بدهم، اما تا برسم به بانکی که میخواستم وام بگیرم داشتم به فرق آدم ها فکر می کردم و اینکه اگر در آن بانک، آن خانوم کارمند مطالبه محور هست که حتی برایش زحمت دارد اگر یک نکته به این سادگی را بگوید، یک رئیس شعبه ای هم آن طرف هست که اینطور متواضع و پیگیر به کار ارباب رجوع رسیدگی کند. به بانک رسیدم و خانوم بداخلاق مطالبه محور مدارک را از من گرفت و گفت فلان قدر در حساب بریزید تا پرداخت شود…

رسیدم خانه؛ دیدم تماس گرفته با ضامن و گفته «یکی از سفته هایی که گذاشتید امضایش خط خوردگی دارد، باید حضور بیایید و یک سفته دیگر جایگزین کنید» این سفته ها را هم نمی شد همان روزی که تحویل می دادیم ملاحظه می کردید و اگر عیبی داشت می گفقتید؟

خنده ام گرفت از این همه بدجنسی این طرف خط و آن همه انسانیت آن طرف تر.. اینبار زمزمه می کردم«در حیرتم از نخوت رغیب/یارب مباد آنکه گدا معتبر شود»

*********

از سری آدم های خوب منتشر شده در روزنامه آفتاب یزد

با کافران هم کیش

25 جولای 2013 بدون دیدگاه

بهترین دزدگیر را خبره ترین دزد می‌تواند بسازد، البته ممکن است یک قفل ساز خوب هم با مطالعه روی شیوه‌های کار دزدان قفل خوبی درست کند، اما بی شک یک دزد عالی می‌تواند یک دزدگیر خوب هم درست کند، چون راه‌های دزدی را خوب بلد است.

دو ضرب المثل «بسوزه پدر تجربه» و «نخوردیم نون گندم؛ دیدم که دست مردم» در روزگار ما کاربردی شده است. کدام روزگار؛ روزگاری که آدم‌ها خوب راه و رسم «بد کردن» را بلد هستند.

یک نگاهی به متن گفت‌وگوهای روزانه مان بیندازیم، جنسیت که حرف اول را می‌زد؛ جنسیت هم در کلام کسانی حرف اول را می‌زند که خود مخالف سرسخت نگاه جنسیتی هستند. زنان می‌گویند مردان بد شدند و مردان می‌گویند زنان بد شدند.  اگر مردی از متعهد بودن زن‌های گذشته بگوید، سریع زن‌ها پاسخ خواهند داد«مگر شما از مردان قدیم هستید که زن قدیمی هم می‌خواهید» و این چرخه شبیه دایره منحوص فقر در اقتصاد مدام تکرار می‌شود.

مردم بد شدند، این هم قبول، اما این مردم چه کسانی هستند؟ این کلیشه است، اما خب راست که هست.

مردی که زن را به خیانت متهم می‌کند از کجا این همه راه و رسم خیانت را خوب بلد است؟  از آن طرف هم زنی که مرد را به خیانت متهم می‌کند از کجا به این خوبی می‌داند هم جنسانش از کجا خیانت را شروع می‌کنند؟

برسیم به همین تیتر کوتاه «کافر همه را به کیش خود پندارد» هرکه با تجربه تر باشد، بهتر و سریع تر می‌تواند بوی خیانت را حس کند.

همه خوب بلد هستند مسئله را هی، تند و تند تکرار کنند و مثل این سریال‌های آبگوشتی، یک موضوع را از هزار و یک زاویه ببینند، اما هیچ کس اینجا اهل حل مسئله نیست . پر‌بیراه هم نیست؛ برای حل کردن هر مسئله ای اول باید پذیرفت مسئله ای هست، چه کسی شجاعتش را دارد که بگوید یکی از آن مسئله‌ها خودش است؟

هیچ کس قبول نمی کند و این می‌شود که چیزی هم حل نمی‌شود.

مرد دوست دارد در خیابان انواع و اقسام هرزگی‌ها را بکند، با هزار و یک زن ارتباط (از این جدیدها که برای سرپوش گذاشتن روی بولهوسی‌ها بهشان می‌گویند سوشال فرند، اسم خارجی هم رویش گذاشتند) داشته باشد،آن وقت زنش در خانه همیشه سینی چای به دست و قرمه سبزی روی گاز آماده سرویس باشد،

بدبختی هم آنجاست که این زن لیسانس هم دارد، از توی پستو آورده نشده، ماهواره دیده، روزنامه خوانده، کتاب خوانده و …

همه اش هم این طرفی نیست. آن طرف ماجرا هم زن روی ده تا از این به قول خودشان «کیس»‌ها سرمایه گذاری کرده و چون خودش خوب راه‌و‌رسم تخم مرغ چیدن را بلد است، مدام نگران است که خودش هم تخم مرغی باشد در سبد مرد.

این طور می‌شود که در خصوصی ترین روابط، شک و تردید، سطران این نگاه بیمار هر روز بیشتر و بیشتر ریشه می‌گیرد و آنجا که باید محل اعتماد و آرامش باشد، می‌شود جایی شبیه خانه آن فیلم معروف «آقا و خانم اسمیت»

بزنید همدیگر را بکشید، حالا همیشه هم که کشتن با چاقو و ساطور نیست، بزنید احساس همدیگر را بکشید، بزنید شخصیت همدیگر را بکشید… بدتر از همه، خودکشی کنید، آنجا که سهم و حق مسلم زندگی تان، یعنی اعتماد را می‌کشید و روزها و شب‌ها را در بی اعتمادی و اضطراب «رو دست» خوردن، یا در رقابت فرسایشی «زرنگی» هدر می‌دهید.

اگر نه قاتل هستید و نه اهل خودکشی، یک جا شجاعانه پایتان را بگذارید رو محیط این دایره منحوص، آدم‌های مشکوک و زخم خورده، مارگزیده هایی که چشمشان فقط مار می‌بیند را از دورتان بیرون کنید و یک زندگی جدید آغاز کنید. می‌شود حق مسلم را از زندگی پس گرفت،

درست است که تغییر جهان خیلی غیر ممکن به نظر می‌رسد، اما در دنیایی که در آن دو نفر هست، می‌شود دنیا را جور دیگری ساخت.

*****

منتشر شده در روزنامه قانون

یکبار بفهم و ندید بگیر

22 جولای 2013 ۱ دیدگاه
تا همین حالا یک لقمه هم نتوانستم از آن غذاهایش بخورم. چربی را میریزد در ظرف و بدون هر گونه افزودنی، یک بوی بدی هم دارد، بعد هم چندتا گوجه می اندازد داخل، میگوید «آبگوشت» درست کردم! همیشه هم اصرار می کند که بخور، الان دو سالی هم هست که عذر می اورم که زخم معده دارم، الان خوردم و… هم او میداند من دوست ندارم، هم من میدانم که می داند میخواهم بالا بیاورم از بوی غذایش.
با این همه اگر یک شبی یک هتل برای شام دعوت شوم، ممکن است نروم، اما دیدن «نورالله» میروم. این را هم که بنویسم چاپ شود حتما برایش می برم. کم سواد است و ۵۰ سال را باید رد کرده باشد، حالا وصف قیافه و … اش را بگذاریم برای بعد، بیایید درباره خودش حرف بزنیم.
نورالله نه سواد دارد، نه دانشگاه رفته، نه کتاب می خواند، تلوزیون هم ندارد، یک رادیو دارد، همین. اما یک چیزی هم دارد که بچه ها خیلی دوستش دارند. باغبان و نگهبان طور پارکی است در یکی از محله های تهران.
نه چمن های پارک خشک شده، نه گل ها از بین رفتند، نه اتفاق خاصی افتاده و این همه در حالی اتفاق نیافتاده که نورالله نه سوتی میزند، نه بچه ای دعوا می کند، نه از آن کلاه ها سرش می گذارد که بعدش داد بزند «بیا بیرون تو چمن نرو بچه…»
رمزش را هم نمی گوید. یکبار که دیدمش و با نورالله حرف زدم شیفته اش شدم، یک موی کله کچلش می ارزد به صدتا از این آدم پر تمطراق کافه نشین(حالا بر نخوردها، بعضی ها را عرض کردم) خوبی اش هم این است که «میفهمد» فقط همین.
حالا بگویید «مگر فهمیدن انقدر مهم است؟» بله که مهم است. خیلی ها هستند نمی فهمند. مثلا یک روز گرم تابستان، دلتان از عالم و آدم بگیرد، گرم هم باشد، بعد یک پارکی هم باشد، درخت زبان گنجشک بزرگی هم باشد و چمنی مرطوب، آن طرف تر هم یک استخر آب باشد با فواره که باد بزند دانه های ریز آب را بکوبد روی پوست داغ شما، شما جرات دارید بروید داخل یکی از این پارک ها و حالا یک ذره هم پایتان را داخل چمن بگذارید؟
یک دفعه یک سوتی میزند که برق از سرتان می پرد و بعد باغبان بداخلاق داد میزند «تو چمن نرو … بیا بیرون….» حالا همین را داشته باشید، بروید پارک نورالله، یکبار برای خودم اتفاق افتاد و همین شد واسطه آشنایی با نورالله، بعدا دیدم برای بقیه هم اتفاق افتاد.
نیم خیز شده بودم روی چمن، آنهم خلاف قانون! خلاف کرده بودم اصلا، ۳۰ سالم دارد می شود در این شهر، حقم نیست بعد ۳۰ سال یکبار که دارم از دنیا خسته می شوم یک قانون ریز را هم بشکنم؟ نور الله(که آن وقت ها نمیشناختمش) که نزدیک شد، خودم را آماده کردم که چیزی بگوید. وقتی رسید کنار چمن، آرام از راه باریکه ای که با سنگ درست کرده بود نزدیک شد، میخواست ببینم پایش را روی چمن نمی گذارد، اصلا خجالت کشیدم از نور الله. بعد که رسید با آن لهجه اش که نفهمیدم ترکی است یا اصفهانی، گفت«داغ شده… اون سیگارو که میکشی درد و غصه تو کم میکنه؟» بعد یک لبخند زد، هیچ جوابی ندادم، وقتی رفت، از قانون شکنی ام هم خجالت کشیدم و بیرون آمدم.
اما بازهم پیش نورالله رفتم، دیدم که چندبار دیگر،؛ دیگرانیی مثل من کردند و نورالله از آن سوت های وحشتناک نمی زد. انگاری که می فهمد طرف اینکاره نیست، چارپا نیست که چمن ها را بخورد. حالا از بدحادثه پناه آورده از دست آدم های دنیا این گوشه، یکبار را ندید می گیرد.
همیشه هم این نیست که همه چیز را ببینی و عمل هم بکنی، یک جاهایی یک ندیدن، یک دنیا می ارزد. مثلا فکر کن در آن وضع، یک باغبان بداخلاقی هم باشد، گرما از این طرف، یک سری آدم عجیب که اذیتت کردند از آن طرف، فشار روزگار از بالا، از این ور هم یک دفعه باغبان با آن سوتش بیاید و منفجرت کند و باقی روزت را هم نابود کند، یک وقت هم به تور نورالله بخوری … که تازه گپ هم بزند. حالا شاید بعدا از مرام نورالله بازهم چیزی بنویسم، همین قدر هم امروز باشد که چقدر مهم است، وقتی از همه دنیا خسته ای، یک غریبه(حالا کت شلوار هم نداشت، پولدار هم نبود، خوشگل و تناز هم نبود، عیب ندارد) بفهمد چه حالی دارد، یک آپشنی برایت قائل شود، مثلا داخل چمن رفتن را ندید بگیرد.
******
از سری «آدم‌های خوب» منتشر شده در روزنامه آفتاب یزد