یکبار بفهم و ندید بگیر
تا همین حالا یک لقمه هم نتوانستم از آن غذاهایش بخورم. چربی را میریزد در ظرف و بدون هر گونه افزودنی، یک بوی بدی هم دارد، بعد هم چندتا گوجه می اندازد داخل، میگوید «آبگوشت» درست کردم! همیشه هم اصرار می کند که بخور، الان دو سالی هم هست که عذر می اورم که زخم معده دارم، الان خوردم و… هم او میداند من دوست ندارم، هم من میدانم که می داند میخواهم بالا بیاورم از بوی غذایش.
با این همه اگر یک شبی یک هتل برای شام دعوت شوم، ممکن است نروم، اما دیدن «نورالله» میروم. این را هم که بنویسم چاپ شود حتما برایش می برم. کم سواد است و ۵۰ سال را باید رد کرده باشد، حالا وصف قیافه و … اش را بگذاریم برای بعد، بیایید درباره خودش حرف بزنیم.
نورالله نه سواد دارد، نه دانشگاه رفته، نه کتاب می خواند، تلوزیون هم ندارد، یک رادیو دارد، همین. اما یک چیزی هم دارد که بچه ها خیلی دوستش دارند. باغبان و نگهبان طور پارکی است در یکی از محله های تهران.
نه چمن های پارک خشک شده، نه گل ها از بین رفتند، نه اتفاق خاصی افتاده و این همه در حالی اتفاق نیافتاده که نورالله نه سوتی میزند، نه بچه ای دعوا می کند، نه از آن کلاه ها سرش می گذارد که بعدش داد بزند «بیا بیرون تو چمن نرو بچه…»
رمزش را هم نمی گوید. یکبار که دیدمش و با نورالله حرف زدم شیفته اش شدم، یک موی کله کچلش می ارزد به صدتا از این آدم پر تمطراق کافه نشین(حالا بر نخوردها، بعضی ها را عرض کردم) خوبی اش هم این است که «میفهمد» فقط همین.
حالا بگویید «مگر فهمیدن انقدر مهم است؟» بله که مهم است. خیلی ها هستند نمی فهمند. مثلا یک روز گرم تابستان، دلتان از عالم و آدم بگیرد، گرم هم باشد، بعد یک پارکی هم باشد، درخت زبان گنجشک بزرگی هم باشد و چمنی مرطوب، آن طرف تر هم یک استخر آب باشد با فواره که باد بزند دانه های ریز آب را بکوبد روی پوست داغ شما، شما جرات دارید بروید داخل یکی از این پارک ها و حالا یک ذره هم پایتان را داخل چمن بگذارید؟
یک دفعه یک سوتی میزند که برق از سرتان می پرد و بعد باغبان بداخلاق داد میزند «تو چمن نرو … بیا بیرون….» حالا همین را داشته باشید، بروید پارک نورالله، یکبار برای خودم اتفاق افتاد و همین شد واسطه آشنایی با نورالله، بعدا دیدم برای بقیه هم اتفاق افتاد.
نیم خیز شده بودم روی چمن، آنهم خلاف قانون! خلاف کرده بودم اصلا، ۳۰ سالم دارد می شود در این شهر، حقم نیست بعد ۳۰ سال یکبار که دارم از دنیا خسته می شوم یک قانون ریز را هم بشکنم؟ نور الله(که آن وقت ها نمیشناختمش) که نزدیک شد، خودم را آماده کردم که چیزی بگوید. وقتی رسید کنار چمن، آرام از راه باریکه ای که با سنگ درست کرده بود نزدیک شد، میخواست ببینم پایش را روی چمن نمی گذارد، اصلا خجالت کشیدم از نور الله. بعد که رسید با آن لهجه اش که نفهمیدم ترکی است یا اصفهانی، گفت«داغ شده… اون سیگارو که میکشی درد و غصه تو کم میکنه؟» بعد یک لبخند زد، هیچ جوابی ندادم، وقتی رفت، از قانون شکنی ام هم خجالت کشیدم و بیرون آمدم.
اما بازهم پیش نورالله رفتم، دیدم که چندبار دیگر،؛ دیگرانیی مثل من کردند و نورالله از آن سوت های وحشتناک نمی زد. انگاری که می فهمد طرف اینکاره نیست، چارپا نیست که چمن ها را بخورد. حالا از بدحادثه پناه آورده از دست آدم های دنیا این گوشه، یکبار را ندید می گیرد.
همیشه هم این نیست که همه چیز را ببینی و عمل هم بکنی، یک جاهایی یک ندیدن، یک دنیا می ارزد. مثلا فکر کن در آن وضع، یک باغبان بداخلاقی هم باشد، گرما از این طرف، یک سری آدم عجیب که اذیتت کردند از آن طرف، فشار روزگار از بالا، از این ور هم یک دفعه باغبان با آن سوتش بیاید و منفجرت کند و باقی روزت را هم نابود کند، یک وقت هم به تور نورالله بخوری … که تازه گپ هم بزند. حالا شاید بعدا از مرام نورالله بازهم چیزی بنویسم، همین قدر هم امروز باشد که چقدر مهم است، وقتی از همه دنیا خسته ای، یک غریبه(حالا کت شلوار هم نداشت، پولدار هم نبود، خوشگل و تناز هم نبود، عیب ندارد) بفهمد چه حالی دارد، یک آپشنی برایت قائل شود، مثلا داخل چمن رفتن را ندید بگیرد.
******
از سری «آدمهای خوب» منتشر شده در روزنامه آفتاب یزد
قشنگ بود… مثل وقتی که بعد از کلی دوندگی در یک بعد از ظهر خسته، چشمهایت دارند گرم می شوند … همان وقتی که آرزو می کنی به جز صدای گنجشکهایی که لابلای سایه شاخ و برگها از شر گرما قایم شده اند، هیچ صدایی توی دنیا نباشد