خانه > مطالب اصلی > فنجانی اسپرسو یا استکانی چای

فنجانی اسپرسو یا استکانی چای

 

گذری بر کافه‌های پاتوق ‌شده

سال‌ها از ورود مفهومی با عنوان «کافه» به ایران گذشته است. کافه‌ای که در اروپا و فرانسه  ۶۰ یا ۷۰ سال قبل در کنار گالری‌ها نقش بسزایی در شکل گیری فرهنگ مردم و تاریخ فلسفه معاصر داشته، در ایران مدت کوتاهی ایفای نقش کرد و بعد ساکت شد. ظهور مجددش هم زیاد شبیه آن کافه‌های قدیمی نیست. بیشتر محلی برای قرار‌های خصوصی است.نور کم، یک میز دو نفری، دو صندلی دور از هم، دو سر به هم چسبیده و یک پچ پچ آرام. دو لیوان چای نصفه و چند ته سیگار. همه آن چیزی است که در کافه‌های امروزی دیده می‌شود!

میزها دو نفری هستند. تا حد امکان و تا جایی که جا دارد، میزها از هم دورند. سرها به هم نزدیکند و همه پچ پچ می‌کنند. به جز صدای موسیقی و قهوه جوش، دیگر صدایی نمی رسد. اینجا تهران است، کافه‌های تهران سال ۱۳۸۸٫

کافه‌ها هنوز استقلال طرح خود را حفظ کردند. به ندرت می‌شود دو کافه شبیه به هم در تهران پیدا کرد. یکی کافه سیاه و سفید است که صندلی هایش را طوری چیده اند که هیچ کس، دیگری را نبیند. روی میزها پر از یادگاری هستند. دیگری کافه هنر، پاتوق دانشجویان هنر و معماری که هر  یکی دو هفته یکبار، تابلوهای جدیدی را دورتا دور کافه برای فروش نصب می‌کند. مواظب باشید، کافه هنر جای کشیدن تابلوی نقاشی روی دیوار است؛ نه روی میز. پس لطفا از پیاده سازی آثار هنریتان روی میزها جدا خودداری کنید. چون صاحب کافه به این کار بسیار حساس است.

شاید تنها وجه اشتراک کافه‌های دیروز تا امروز همین چیدمان متنوع باشد. در گذشته‌های نه چندان دور، در اولین قدم‌های ورود علوم جدید به ایران، کافه‌های غریبه هم آمدند. کسانی پا به عرصه گذاشتند که دیگر سوادشان را تماما از گلستان و بوستان وام نگرفته بودند! صندلی لهستانی‌ها و میز‌های رنگ و رو رفته، که رویشان یادگاری خراشیده شده بودند، با آن فاکتورهای کاهی چاپ ریسو، احتمالا همگی بهانه‌ای بودند برای «ایجاد ارتباط»؛ چیزی که در دوران ما انگار به فراموشی سپرده شده است. زمانی که قهوه‌خانه‌ها پاتوق کارگران فصلی بود، گذشت گچ کار، گچ بر، بنا، کاشی کار، مقنی، کارگر ساده، گل کار، باغبان، آهنگر، سنگ تراش و… همه رقم بود. کارگرانی که در کافه‌های آن دوران، پشت میز و صندلی‌های فلزی سبز رنگ می‌نشستند و نهایت هزینه شان پرداخت پول چای بود. چای هایی در استکان‌های بلور که باید کجکی گوشه نعلبکی می‌گذاشتند تا چای داخل نعبلکی خنک شود و بعد با همان هم چایشان را سر بکشند و احتمالان در این بین سیگار جدیدی سر چوب سیگارشان بگذارند.

بعدا که روشنفکران هم به کافه رفتند و احتمالا هوس کردند تا در تهران فضای کافه‌های فرانسه را تجربه کنند، کافه، حساب خود را از قهوه خانه جدا کرد. آنان که سطح بالاتر بودند، کافه را ترجیح دادند و باقی به قهوه خانه وفادار ماندند.

اما چه کافه نشین روشنفکر و نویسنده و چه کارگر فصلی، به کافه و قهوه خانه می‌آمدند تا هم را ببینند و با هم حرف بزنند و خستگی در کنند. این روزها اما، در آن کارکردها دیگر نه قهوه خانه‌ای مانده و نه کافه ای. فقط اسمشان مانده، خودشان نماندند.

چیزی که باقی مانده، فضاهای نیمچه عمومی هستند که اتفاقا مشتریان خستگی راه را تحمل می‌کنند تا به آنجا برسند و چند دقیقه‌ای آنجا استراحت کنند.اما بعضی صنف‌ها هنوز هم «پاتوق» دارند. پاتوق هایی مثل: کافه هشت و نیم سابق، کافه هنر، کافه پراگ، کافه شوکا و…. که هر کدام پاتوقی هستند. هنوز میز و صندلی و مانیتور جای نگاه به یکدیگر و صحبت را نگرفته است؛  کافی است یکی به یک کافه برود و آنجا خوش بگذراند، آنجا پاتوق او می‌شود و اهالی آن صنف، آن محله یا آن رشته تحصیلی، از این به بعد انتخاب اولشان برای دور هم بودن همان کافه است.

پاتوق‌های به محض پا گرفتن تعطیل می‌شوند. کافه تیتر، یکی از بهترین نمونه بود. اما هنوز هم کافه هایی ماندند که می‌شود به آنها پاتوق گفت.

 

تمدن

«کافه تمدن» جایی است برای فارغ التحصیلان هنر و معماری. در بدو ورود تصویر بزرگ روی سقف نظر بیننده را به خود جلب می‌کند. تصویری از فیلم‌های قدیمی. دورتا دور هم تصاویر فیلم‌های سیاه و سفید دهه شصت گذاشته شده‌اند. تصاویر انقلاب صنعتی، تجمعات کارگری اروپای قرن ۱۸ و دیوارهای تیره، همه آن چیزهایی هستند که نظر شما را به خود جلب می‌کند.

این دیوارها پاسخی به دلتنگی انسان سال ۸۸ است. انگار از خیابان ولی عصر که همه چیزش شبیه سال ۸۸ است، به دالانی می‌روند که به گذشته می‌رسد. صاحبان کافه میانسال هستند و خوش‌رو، گرم پذیرایی می‌کنند و به نظر نمی رسد دنبال مشتری خاص باشند. کنار آشپزخانه مبل‌های راحتی است که می‌توان راحت آن جا با دیگران گپ و گفت داشت.

مشتریان هم اگرچه به جبر دوران حاضر می‌بایست لباس‌های امروزی بپوشند، اما تمام تلاششان را می‌کنند تا«مد زده نباشند» به عبارتی، همه دخترها و پسرها یک شکل نیستند. انتخاب کافه شان هم، مثل لباس شان است.

 

گودو

«گودو» در سال‌های دهه ۸۰ شمسی نوستالوزیک تر است. همه چیزش را از نمایشنامه‌ای با محور گودو کسب کرده بود؛ دقیقا با همان کلاه و عصا. با ظاهری شبیه به گودو . آن هواکش صنعتی بزرگ که به قطر خودش دود را از کافه خارج می‌کرد و آن گرامافون قدیمی که کار نمی کند، معلوم هم نیست چرا آنجا گذاشته اند.

 اینجا بیشتر دانشجویان هنر، تئاتر و سینما رفت و آمد دارند. طبیعی است که زیاد برای حرف زدن‌های خصوصی ساخته نشده است. هرچند می‌گویند «خز» شده، اما هنوز هم می‌شود با میز بغلی صحبت کرد. به عبارت دیگر، گودو هنوز به خصوصی شدن میزها مبتلا نشده است! اما میزهایش را طوری چیدند که نمی‌شود حاشیه امنی برای حرف‌های خصوصی پیدا کرد!

 

هشت و نیم

مشتری‌های گودو را کافه هشت و نیم از آن خود کرد. از وقتی بعضی از مشتریان وارد گودو شدند تا قرارهایشان را بگذارند، مشتری‌های قدیمی تر ترجیح دادند به محلی دیگر بروند که در مورد دغدغه‌های جمعیشان صحبت کنند. آنجا، کافه «هشت و نیم» بود. البته کافه هشت و نیم دیگر تعطیل شده است. اما صاحبان هشت و نیم مبل‌های راحتی داشتند که در انتهای کافه گذاشته شده بود. دیوارهای کافه را با ترکیبی از چوب درست کرده بودند و نور کافه همیشه کم بود؛ محیطی دنج برای گپ زدن‌های عصرانه، اما هشت و نیم تعطیل شد. البته اگر هشت و نیم سابق را می‌خواهید، کافه تمدن کمی شبیه به آن است، خصوصا داشتن ست مبل راحتی که می‌شود در کنار دیگران نشست، نسکافه نوشید و روزنامه صبح تهران را خواند!

 

هنر

«آقا مقدم» هنگام ورود بهتان خوش آمد می‌گوید. آقا مقدم خوش اخلاق را همه می‌شناسند. با احترام با مشتری برخورد می‌کند و مشتری هم احترام او را حفظ می‌کند. اگر بشناستتان مطمئن باشید موقع ورود به کافه بهترین جای کافه را برایتان در نظر می‌گیرد. آقا مقدم مثل باقی گارسون‌ها نیست، هیچ وقت شما را از پای میز برای آمدن یک مشتری جدیدتر بلند نمی کند. بعد از تعطیل شدن هشت و نیم، کافه دیگری آنجا بنا شد. هنوز هم در ورودی همان است. همان در ورودی چوبی قهوه‌ای که پشت شیشه هایش آگهی تئاتر و نمایشگاه می‌زند. ویترینی که در آن کلکسیونی از فندک، کبریت و سیگار گذاشته شده است. صندلی‌های چوبی رنگ. میزهای ۴ و ۶ هم دارد. اما در گوشه‌ای خلوت، میزهای دو نفری هم گذاشته شده است برای حرف‌های خصوصی.

دانشجویان هنر و هنرمندان هم می‌توانند آثار خودشان را دورتادور کافه نصب کنند تا برایش مشتری بیاید. دانشجویان رشته عکاسی هم هستند که بین میزها می‌چرخند و عکس هایشان را می‌فروشند.

هرچند گوشه کافه میزهای دو نفری هست، اما آنقدر سر و صدای بلند می‌آید که به ندرت می‌شود حرفی را در گوشی زد، بنابراین برای نشست‌های صمیمانه خصوصی، بهتر است یکی از آن کافه‌های بالا شهر را نشانه بگیرید.

 

شوکا

حدودا هوای عصر شده که  به سمت شمال تهران می‌رویم تا بلکه سری به کافه شوکا بزنیم. کافه‌ای کوچک و دنج در گوشه دنج تر در مجتمع تجاری گاندی. همیشه، یارعلی با یک کاسه هریسه اینجا نشسته؛ با آن کلاه عجیبش که احتمالا از دهه ۳۰-۴۰ باقی مانده.

هریسه معجونی است پخته شده از کلم قرمز، لبو، سیب زمینی، لوبیا، شوید و چند چیز دیگر که از ابتکارات تازه صاحب کافه به شمار می‌رود. نام این غذا از واژه‌ای آمده است که در شهر‌های جنوبی کشور از جمله زادگاه یارعلی، مسجد سلیمان، به معنای هلیم به کار می‌رود. شوکا کوچک تر از آن است که بشود با دیگر کافه‌ها مقایسه اش کرد. قدیمی ترین کافه مجتمعی است که همه مغازه هایش کافه هستند. اما شلوغ ترین آنها هم هست. وقتی داخل جا نباشد، مشتری‌ها جلوی در می‌ایستند. می‌شود اینجا با باقی مشتری‌ها و خود یارعلی گپ زد.

 رو بروی شوکا هم پسر و دخترهای جوان، با عطرهای مختلف از کنارتان رد می‌شوند. آنها شاید می‌روند تا در یکی دیگر از کافه‌های مجتمع با هم بنشینند و حرف بزنند. داغ مشتریان شوکا صدای خنده‌ها و بحث‌های داغشان همه محوطه اطراف را گرفته است. انگار اینجا کسی حرف خصوصی نمی زند.

سال‌ها از ورود مفهومی با عنوان «کافه» به ایران گذشته است. کافه‌ای که در اروپا و فرانسه  ۶۰ یا ۷۰ سال قبل در کنار گالری‌ها نقش بسزایی در شکل گیری فرهنگ مردم و تاریخ فلسفه معاصر داشته، در ایران مدت کوتاهی ایفای نقش کرد و بعد ساکت شد. ظهور مجددش هم زیاد شبیه آن کافه‌های قدیمی نیست. بیشتر محلی برای قرار‌های خصوصی است.

نور کم، یک میز دو نفری، دو صندلی دور از هم، دو سر به هم چسبیده و یک پچ پچ آرام. دو لیوان چای نصفه و چند ته سیگار. همه آن چیزی است که در کافه‌های امروزی دیده می‌شود!

————-

این گزارش در روزنامه پول، صفحه ۵ مورخ ۱۷ دیماه ۸۸ به چاپ رسید

  1. 11 ژانویه 2010 در 14:04 | #1

    کافه کنج در عصر خاکستری پاییزی بلوار کشاورز
    کافه ماگ در ترافیک جردن
    کافه اخرا با دم نوش شیدا
    کافه ۸۷ بدون قهوه
    کافه مرحوم ژانتی ؛ روزگار جوانی دود شده ی ما …

    … و در آخر باز نقطه سر خط ؛ یار علی مقدم

  2. 14 ژانویه 2010 در 20:57 | #2

    این نوشته نوستالجیک من رو به جیک جیک وا داشت.
    از سرچ کردن کافه پراگ به اینجا رسیدم و دنبال آدرسش بودم و بسی بی حوصله ولی آنقدر نوشته جذبم کرد که مجبور شدم کل نوشته را بخوانم.
    ممنون.
    در ضمن شما می دونید آدرس کافه پراگ کجاست؟
    ممنون می شم راهنماییم کنید.

  1. بدون بازتاب