حتی اگر نخوای نمیتونی منو نبینی
اول بگم: این پست کاری یا اقتصادی نیست. شاید یه جور دلنوشته باشه.
طبیعت یا خدا هر چی صداش کنی یه سنت داره: بعد شب صبح و بعد زمستون بهاره.
سایه ها فقط تو غروب بلند نمیشن، تو طلوع هم بلند هستند، فقط توی ظهره که سایه ها واقعی هستند!
کسی چه میدونه؟
اصلا کسی چه میدونه؟ شاید اندازه واقعی سایه ها همون باشه که تو غروب یا طلوعه!
اندازه واقعی سایه هرچقدر باشه، مهم اینه که تو دو زمان خیلی بلندتره: «طلوع» و «غروب» شاید بشه تو یه مثال به «آغاز» و «پایان» هم تعمیمش داد.
توی مزرعه دنیا ما اون تک درختایی هستیم که کنار نهر آب در اومدن.
خورشید طلوع میکنه و آخر شب هم غروب می کنه.
کسایی هم هستن که از کنار این جاده میگذرن و ما رو می بینن، ما رو و سایه هامون رو.
اینکه ما کی دراومدیم و کی خشک میشیم. تو پاییز و زمستون چه بر سر ما اومد و تو بهار و تابستون چطور زندگی دوباره تو رگ ما جوشید، برای تماشاچیها مهم نیست.
اونا با یه نیش گاز از کنار ما رد میشن و نهایت ارمغانشون برای ما شیشه خالی یه دلستر یا دست کم یه حجم از دوده!
اونها فقط سایه های ما رو میبینن، وقتی بلند تر باشه بیشتر جلب توجه می کنه.
اونها نبودن وقتی ظهر بود، وقتی توجه میکنن که یا غروبه یا طلوع.
از اونجا که قانونی هست که همون اول گفتم.
سایه این درخت هم مثل اول و طلوع که به حداکثرش رسیده بود، حالا تو غروب هم به حداکثرش رسیده، خیلی زود شب میرسه. شاید یه شب زمستونی بلند، شاید یه شب تابستونی خنک و کوتاه، به هر حال شب می رسه، خورشید میره، یکبار دیگه اما مطمئنا بر میگرده، تا بوده همین بوده.
یادمون باشه، اونها فقط سایه ها رو می بینن.
رفاقت و دوست مفهوم خیالی هستن. همه دنبال منافع خودشون هستند. حتی در پروانه ای ترین حالت هم منفعتی می رسونن که اگر بگی بی چشم داشت(مادی) بوده محبتی انتظار دارن.
حتی اگر محبت هم نخوان، میخوان از ترحم کردن و محبت کردن، یا شاید کمک کردن به تو لذت ببرن.
رفیق و دوست آدم هستن و آدم ها بی دلیل هیچ کاری نمی کنن.
غروبم گذشت… گرگ و میشه شبه. شب داره میاد و از قرار معلومه از اون شبای زمستونی که سوز گدا کش میکشه تو گوشت.
ما که شب کم نداشتیم….
از شرایط سخت خوشم میاد، بریم ببینیم این یکی شب تا کی طول میکشه؟ میتونه بکشه، یا مثل شب قبلیه که فک میکردم هیچ وقت صبح نمیشه قوی ترم میکنه
مهم یه چیزه: حتی اگر نخوای نمیتونی منو نبینی 🙂