خانه > مطالب اصلی > آقای باغبان

آقای باغبان

هزار تومنی را گرفتم، توی جیبم گذاشتم، قول دادم هیچ وقت خرجش نکنم. بوی آدم میدهد. نگاه کن جای صید و صیاد عوض شده بود انگار، عوض اینکه من چانه بزنم او چانه میزد.

انگار به غرورش بر خورده بود که رازقی اش را با پول معامله کرده بود. شاید هم همه اینها داستان هایی باشد که من می بافم و مرد میخواسته مشتری جلد داشته باشد.

اصلا بخواهد مشتری جلد هم داشته باشد، من جلد همچین آدمی میشوم، البته این را قبول ندارم ها…. ولی اصلا اگر این هم باشد، من مشتری همچین آدمی میشوم.

…. و اما بعد، نزدیکی های آخر غرفه که میرسی، سمت چپ کیوسسکی است که نمیدانم برای چیست، رو برویش یک مغازه دنج و غریب افتاده. اینجا مغازه “آقای باغبان” است.

من اسمش را نمیدانم، او هم اسم من را نمیداند. فقط همدیگر را میشناسیم. او نمیداند من چقدر دوستش دارم، نمیدانم شاید او هم من را دوست داشته باشد، مگر او میداند من چقدر دوستش دارم که من هم بدانم او چقدر مرا دوست دارد؟

یک مرد را الان ببین که قدش حدودا ۱۷۳ سانت باشد. نه زیاد چاق است، نه زیاد لاغر، البته شاید کمی هم اضافه وزن داشته باشد. چهار شانه نیست، شانه های افتاده دارد. صورتش تقریبا گرد است، پوستش زیر آفتاب سیاه شده و کله اش هم تنک است. موهایش جو گندمی است، نه مثل حاج کریم سفیده سفید، نه مثل آن یکی کاسب سیاه سیاه.

موهایش کوتاه است و عرق کرده همیشه و ماسیده به کف پوست کله اش که خیلی صاف است. بعد برسیم به پیشانی اش، نه زیاد بلند نه زیاد کوتاه، چین هایش هم زیاد نیست، اما رد دارد، احتمالا برای وقتی است که پای گل ها زانو میزند و کسی می آید سر پا و سرش را بلند می کند که طرف را ببیند، به بالا که نگاه کند پیشانی را باید جمع و جور کند!

چشم هایش هم معمولی هستند، اما دهنش، دهن بزرگی دارد حرف که میزند ردیپ پایین دندان های جلو را اصلا ندارد، به دندان های میانه هم که میرسد، چندتا دندان نصفه سیاه مانده و ردیف بالا هم تقریبا همین است، لثه کاملا مشخص است. احتمالا نتواند خیار گاز بزند.

گردنش نسبتا کوتاه است، پشت گردنش پر از خط است، خط های پشت گردنش با خط های صورت حاج کریم برابری می کند. پیراهن ابی پارچه ای دارد که بلند است و روی شلوار سیاهش که رنگ و رو رفته می اندازد و استین ها را تا پایین آرنج تا زده… وقتی حرف می زند این پا و آن پا می کند و دست هایش را از هم دور نگه می دارد.

آخ… گفتم دست هایش بگذار از دست هایش هم بگویم. دست نماینده گذشته آدم هاست به نظرم. دست هایش شامل ۵ انگشت است. انگشت ها کوتاه هستند و شستش خیلی کوتاه و زخیم! ناخن های مربعی شکل دارد که کناره هایش خیلی خیلی زمخت شدند و زیر ناخن ها یک سیاهی هست که وقتی دستش افتاده شبیه لبخند شده وقتی بلند میکند شبیه گریه!

بعد لای درز چروک های دستش پر از خاک است. این دست ها را وقتی می توانی خوب ببینی که جعبه سفید سیگار اسه اش را در می آورد و فندک بنفش متالیک را هم از پاکت بیرون میکشد، این ها کنار سفیدی رنگ سیگار قشنگ دیده میشود و زمختی دستش را هم وقتی می خواهد فندک بزند قشنگ می توانی ببینی.

P1000662

یک سیگار روشن کرد وقتی رسید، هوا گرگ و میش بود، بهش رسیدم:

–           سلام، خسته نباشید، یاس سفید آوردید؟

مثل همیشه، اول یک لبخند به پهنای صورتش میزند، بی تکلف هم لبخند می زند، نگران نیست کسی دندان های خرابش را ببیند، چشم هایش هم جمع می شود وقتی میخندد و می گوید:

–           یاس سفید… نه نیاوردیم، اما باز فردا یک سری بزن، شاید بیاوریم.

درباره شته های نسترن می گویم و درد و دل می کنم:

–           همه برگ های نسترنم شته زده، هر چقدر هم که آفت کش میزنم درست نمیشه، ناراحتم، یک وقت خشک نشه!

صدایم میکند و می گوید بیا… بیا، میبردم کنار یک نسترن و برگش را روی انگشتش می گیرد، انگار نه انگار که این دست ها همان دت های دو دیقه قبل هستند، باور کن به برگ که میرسد انقدر لطیف میشود و برگ هم انگار بشناسد، قشنگ روی انحنای انگشتش چفت میشود و می نشیند، می گوید «دزد شدند و گچ جای آفت کش میفروشند» یک آدرس هم میدهد که بروم آهن خارجی بخرم و به سانازها و نسترن بدهم که گل هایش خوب شود.

بعد می گوید، رازقی چرا نمیبری؟

می گویم، داری رازقی؟ ببینم… نشانم میدهد، بعد دو دسته گلدان نشانم میدهد، یکی کوتاه، یکی بلند، کوتاه ها را ۵ هزار تومن و بلند ها را ۸ هزار تومن می دهد.

می گویم بده، دستش را دراز میکند و از آن ته، یک گلدان میاورد، بغلش می کند و نشانم میدهد:

–           شانس تو، ببین هم رونده ست هم میتونه کپه بشه

بعد صدایش را طوری که انگار با یک دختر جوانبخت حرف میزند نازک میکند و با چشم هایی که از مهربانی جمع کرده می گوید: یک جا بزارش که تکیه کنه، این ساقه ش بگیره به نرده ای جایی، باد نزنه…

دوستش دارم، همیشه از همین گل می خرم، وقتی گلدان را دستت میدهد، انگار دارد دل میکند، کاسب ها اینطور نیستند، کاسب ها اول پول را میگیرند، بعد می گویند«یکی وردار» این یکی ولی خودش برایت انتخاب می کند، انگار که میخواهد در و تخته ای جوش بدهد، برای پسرش خواستگاری برود… همچین چیزی خلاصه.

گلدان را میدهد و بعد باز شروع می کند: «گلدانش را که نمیخواهی عوض کنی؟» می گویم: «نمیدانم عوض کنم؟ امین الدوله ام را گلدان بزرگ گذاشتم، این را هم باید عوض کرد؟»

با رضایت می خندد: «آفرین، امین الدوله را باید گلدانش را بزرگ میکردی، گل هم میدهد؟» می گویم: «اره، کلی گل داده» انگار بیشتر راضی شده باشد، بیشتر نزدیکم می آید و باز صدایش را نازک میکند و چشم هایش را از مهربانی جمع می کند می گوید: «خب، ولی این را گلدانش را الان دست نزن، اگر میخواست می گفتم مثل امین الدوله گلدان بزنی، اما این نمیخواهد، این همین طور تا پاییز که خزان کند برایت گل میدهد، فقط جای آفتابگیر بگذار، کنار دیواری، نرده ای جایی، توی همین گلدان هم می ماند، پاییز که شد خزان که کرد، خواستی ببری داخل، آن وقت گلدانش را خواستی عوض کن»

اینکه می گویم کاسب نیست همین است دیگر. فکر کن از آن مرد اولی که موهایش را رنگ کرده بود میخریدم، اصلا کاری نداشت چه بلایی سر گلدان می اید، پول را که میگرفت دیگر خداحافظ، حتی دستش را به گلدان نمیزند مبادا خاکی شود! تازه برای کسب هم شده، معمولا توصیه میکند گلدان بزرگ هم بگیری و وقتی بگویی از کجا؟ میگوید فلانی… بیا این را برای آقا گللدانش را بزرگ کن و یک پولی هم روی آن میگیرد!

اما این آقای باغبان که اسمش را نمیدانم فرق دارد….

گلدان را میگیرم و زمین میگذارم، چشمش مرد هنوز روی گلدان است، انگار دخترش را به خانه بخت می فرستد، هم دختر باید برود، هم دلش برایش تنگ می شود.

دست توی جیبم میکنم و سه تا ۲ هزار تومنی و دو تا هزار تومنی در می آورم، دستش میدهم و می گویم: «من با شما چانه نمیزنم» دستش میگیرد و میخندد و میگوید: «چرا؟»

گفتم: «نمیدانم…»

قیمتش هشت هزار تومن بود و راست هشت هزار تومن هم داده بودم. بعد با خنده یک هزار تومنی را جدا کرد، باقی را قاطی پول هایش گذاشت و هزار تومنی را سمتم آور: نشست روی صندلی زهوار در رفته اش، سیگارش را روشن کرد، بعد سرش را پایین انداخت و با دستش هزار تومنی را سمت گرفت، انگار که بچه را دعوا کند گفت: «بیا بگیر، من به تو تخفیف ندهم؟ روزی صدتا مشتری می آیند اینجا سر ۵۰۰ تومن دو ساعت چانه میزنند، آن قوت من به تو تخفیف ندهم؟ بیا بگیر»

بعد من گفتم: «بخدا نمیگیرم… من از تو تخفیف نمی خواهم»

باز اصرار کرد، سیگارش را با آن یکی دستش از دهنش برداشت و راحت تر حرف زد، حالا صورتم را نگاه می کرد و ازلکی اخم کرد و گفت: «ئه… میگم بیا بگیر، من میخواهم به تو تخفیف بدهم…»

گفتم: «نه… بگذار دفعه بعد آمدم زیاد خرید کردم، اصلا آن وقت ازت تخفیف میگیریم»

صدایش را بلند کرد، بلند شد و سمتم آمد و مثل اخم ازلکی، حرکت تهدید آمیز ازلکی هم کرد و گفت: «میگویم بگیر، سری بعد هم آمدی و زیاد هم خرید کردی بازهم تخفیف میدهم…»

هزار تومنی را گرفتم، توی جیبم گذاشتم، قول دادم هیچ وقت خرجش نکنم.


بوی آدم میدهد. نگاه کن جای صید و صیاد عوض شده بود انگار، عوض اینکه من چانه بزنم او چانه میزد.

انگار به غرورش بر خورده بود که رازقی اش را با پول معامله کرده بود. شاید هم همه اینها داستان هایی باشد که من می بافم و مرد میخواسته مشتری جلد داشته باشد.

اصلا بخواهد مشتری جلد هم داشته باشد، من جلد همچین آدمی میشوم، البته این را قبول ندارم ها…. ولی اصلا اگر این هم باشد، من مشتری همچین آدمی میشوم.

 

 

  1. کیوان
    30 می 2013 در 08:42 | #1

    سر صبحی به دلمون جلا دادی
    من تو رو با آر اس اس می خونم و برای همین کم سر می زنم به وبلاگت
    اما اینبار باید میومدم و اینو مینوشتم

  1. بدون بازتاب