آقا و خانوم آشپز، پول گوجه نمی خواهند!
در همین بازار میوه و تره بار نزدیک خانه، یک زن و شوهر هستند که یکی از این آشپزخانه ها راه انداختند. هر دو میخورد بین ۴۰ تا ۵۰ ساله باشند و یک شاگرد هم دارند.
مرد موهای جو گندمی دارد با چشمان رنگی و همسرش هم زنی است میان قامت که پای دخل می ایستد. روی مغازه شان با فونت بزرگ یک «برنج خارجی» نوشتند و رویش را یک ضربدر بزرگ زدند. یک سری ظرف زعفران خالی هم چیدیدند دم دخل که نشان دهد از زعفران واقعی استفاده می کنند.
وزن کباب هایشان را هم در منو ها نوشتند. نکته جالبشان هم ترازویی است که آن پشت گذاشتند، برنج ها را که میریزند، اول وزنش می کنند بعد تحویل مشتری می دهند.
من اسمشان را گذاشتم آقا و خانم آشپزباشی! یک وقت هایی هم که عجله هست و غذای خانگی هم در دسترس نیست، سری بهشان می زنم. انگار تعهد دارند هر دویشان لبخند بزنند همیشه، مشخص است که کلی مشکل دارند، مثل من، مثل ـ احتمالا ـ شما، اما لبخند می زنند.
شاید لبخند می زنند چون می دانند من خودم به اندازه خودم مشکل دارم، شاید هم لبخند می زنند که مشتری جذب کنند، به هر حال چهره های گرمی دارند. مرد که آن عقب می ایستد و کباب و جوجه سیخ می زند، همیشه دستکش هایش را تند و تند عوض می کند، این هم به مشتری می گوید «ببین؛ برای من مهم است که تو طعم عرق دست های من را با کبابت نخوری!»
میرسی دم دخل، اول یک سلام و یک لبخند قشنگ تحویل می گیری از هر دویشان. سلام که می دهی بعد از جواب سلام، یک «چه خبر» هم اشانتیون می گذارند روی احوال پرسی شان.
من که واقعا نمی گویم چه خبر دارم، آن ها هم واقعا دنبال خبر من نیستند، این فقط کمک می کند که آن رابطه قشنگ شکل بگیرد. چیزی می شود شبیه دیدن یک باران قشنگ در جاده چالوس موقع سفر شمال، باران بیاید و نیاید تو به مقصد می رسی، اما وقتی می آید آن سفر را بیشتر دوست داری.
حالا هم این دو نفر احوال پرسی بکنند یا نه، اخم کنند یا لبخند بزنند، به هر حال کار مشتری که انجام می شود، اما سفر شمال در جاده یک طرفه پر از ترافیک و دیدن احتمالی چند دعوای زشت، زیر آفتاب ۴۰ درجه مرداد و خستگی و خواب آلودگی، کجا، آن سفر قشنگ در جاده خلوت و زیر باران، سیاهی رفتن چشم از سبزی جاده ها، وسط تیرماه کجا؟
همین می شود که حاضر می شوی از آن سر تهران بنزین لیتری ۷۰۰ تومانی بسوزانی برای غذا خریدن بروی پیش آقا و خانوم آشپزباشی.
یکباری یک کاری کرد آقای آشپز، خیلی کار قشنگی بود. جوجه که سفارش داده بودم، به خانوم آشپزباشی گفتم لطفا یک سیخ گوجه اضافی هم بگذارید، غذا که حاضر شد، حساب کردم، دور نشده بودم که یادم افتاد همان قیمت عادی حساب کردند، برگشتم و به خانوم آشپزباشی گفتم:
– یک سیخ گوجه اضافی هم داشتم، حساب نکردید؟
– (بعد از آن لبخند معروف) آقای …(فامیلی همسر را می گوید) گوجه اضافی برایشان گذاشتید؟
– (آقای آشپز از آن ور، وقتی دارد عرق پیشانی اش را با احتیاط طوری که به دستانش که با آنها کار می کند نخورد پاک می کند جواب میدهد) بله گذاشتم، دیگر ما پول یک سیخ گوجه اضافی که نباید از مشتری بگیریم آقا….
تشکر و خداحافظی، یک سیخ گوجه شاید بشود ۵۰۰ تومان، به جایی هم بر نمی خوردها، اصلا شما فرض کنید این دو نفر دنبال مشتری هم باشند و همه اینها برای جذب مشتری باشد، شما بگویید صرف کدام بیشتر است، بروند چند صد هزار تومان هزینه کنند برای پخش تراکت و… که آخر سر هم جواب نگیرند، یا اینکه همین لطف های کوچکشان را ادامه بدهند، من که اگر بتوانم، برای خریدن ناهار یا شام، هیچ جا به جز مغازه آقا و خانوم آشپزباشی نمی روم، آخر فقط غذا از آنها نمی خرم، با آنها معاشرت هم می کنم.
یک آدم هایی هم هستند فقط با آنها «کار» نداری، وقتی به مغازه شان می ؤوی، با آنها مشعاشرت می کنی و چقدر این معاشرت های ریز قشنگ هستند، یادمان می اندازند، در یک شهر زندگی می کنیم. شهری با تعریف شهر و کنار «شهروندان»
منتشر شده در روزنامه آفتاب یزد
سلام
آدرس بدین مشتری شیم