خانه > مطالب اصلی > گلی خانوم که از ما بدش نمی آید

گلی خانوم که از ما بدش نمی آید

 

یک شکلات نهایتا ۲ هزار تومانی داروی هیچ مشکلی نیست، اما وقتی نگاهش کنی که این شکلات تقریبا تمام خوشحالی یک روز گلی است، تمام خوشحالی که میگذارد در یک شکلات و تقدیم می کند به «دایی» آن وقت می شود درمان.

خیلی ها به گلی و گلی ها می گویند «گدا» بعد از آن نفهمیدم گدا گلی است؛ گلی که تمام تمام زندگی اش را برای دایی می دهد تا خوشحالش کند. یا گدا آن «خیلی» هایی هسستند که شیشه دودی ماشین میلیاردتومانی خود را پشت چراغ قرمز بالا می کشند، که مبادا یک وقت یک گلی پای شیشه شان بیاید؟

 

اولین بار وقتی در پارک با آن ممارست وصف ناشدنی اش فال می فروخت دیدمش. قدش به زحمت به ۱۱۰ سانتی متر می رسد. چشم های درشت تیله ای دارد و صورتی گرد و نسبتا تپل. همیشه هم چشم هایش از اشک براق می شود. انگار دوست دارد آن پیشانی بلندش (به این پیشانی بلند را آخر همین نوشته باز می رسم) را زیر چتر موهای چرکش قایم کند.

یک مقنعه سفید مدرسه داشت، البته قبلا سفید بوده، از وقتی من میشناسمش دیگر طوسی شده است و یک مانتوی صورتی مدرسه، با سر آستین های تا خورده با چهارخانه های آبی رنگ و دوتا گوشواره بدلی با نگین ها قرمز، که خیلی هم دوستشان دارد، نگاه کن که همیشه گوش هایش را بیرون می گذارد.

اسمش سارا است، علاقه وحشتناکی دارد که «گلی» صدایش بزنند. از پدری افغان و مادری ایرانی است. ساکن محله فرحزاد تهران و خیلی هم زود رنج و نازک، درست مثل ناخن هایش، البته ناخن ]ایش فکر کنم از فقر کلیسیم انقدر میشکند، اعصاب «گلی خانم» ما را هم همیشه بهم میریزد. گلی که دوست دارد ناخن هایش صاف باشند که بلند کندشان. بگذریم..

گلی خانوم ۸ ساله ما از پای این آقا، به پای آن خانم می رود «یه دونه میخری…؟» یک نفر با ترحم، یک نفر با محبت و اکثرا با انزجار از اینکه «ول کن دیگه… نمیخوام» به او نگاه می کنند. شاید یک نفری هم یک برگ از آن فال های استاندارد(!) از گلی بخرد، اما این مورد خیلی نادری است.

دو-سه سالی می شود که با گلی خانوم و خواهر برادرهایش افتخار آشنایی دارم. واقعا هم افتخار است، حالا می گویم که چرا افتخار می کنم. سال ۸۸ و ۸۹ برای ما تابستان های بیکاری سخت می گذشت و شب ها قدم زدن تسکین درد بود. همانجا شناختمشان، گلی و خواهر برادرهایش مجبور بودند فال بفروشند، گلی می گفت دوست دارد مدرسه برود، اما ثبت نامش نمی کنند، خواهر برادرهایش هم همین بودند.

یک مشکلی هم که داشتند این بود که باید هر شب پول میدادند، به پدر و مادرشان. بچه ها حتی با پولی که در می اوردند یک شکلات هم برای خودشان نمی خریدند، زندگی سختی است. سخت تر از آن اینکه با نگاه های پر از نفرت، پر از کلافگی، پر از خستگی، پر از شکت و ترید(از اینکه آیا واقعا نیازمند است) و در بهترین حالت پر از ترحم هر شبت را زیر قامت بلند عابرانی که هیچ کدام «پول خرد»ندارند، بگذرانی.

یکبار یادم هست خیلی ناراحت بودم، سری زدم به پارک آرارات، بغض بلندی هم داشتم، روی نیم کتی نشسته بودم و اصلا یادم نبود گلی خانوم را. سنگینی نگاهش را حس کردم، اما تصور نمی کردم این سنگینی، سنگینی نگاه آن چشم های تیله ای براق از اشک همیشگی باشد، دخترک ۱۱۰ سانتی متری نزدیک شد، سلام داد و به زور تبسمی کردم و جواب دادم:

– دایی؛ چرا نگفتی می آی؟
– همینجوری آمدم؛ زهرا اینا کجا هستند؟
– نیستن دایی؛ رفتن اون پاساژ بالا… اینجا بهزیستی میاد.
– تو چرا اینجایی؟
– من همینجوری؛ دایی چرا ناراحتی؟
– چیزی نیست؛ تو خوبی؟
– آره؛ دایی من یه دیقه برم اونجا زود بیام…

بعد گلی دوید و رفت، همیشه عادتش بود، یا با یکی از دوستانش در حاشیه پارک قرار داشت، یا با تیم های رقیب فال فروش میرفتند دعوا! چند لحظه بعد صدای کفش های بزرگش را شنیدم، به پایش بزرگ بودند، دوان دوان آمد سمت، بعد کنارم نشست.

دستش را از جیل کوچک شلوارش بیرون آورد، یک شکلات ارزان قیمت را توی مشت کوچولو و کثیفش گرفته بود، دستش هم پر از عرق بود، شکلات را نرم کرده بود. بعد به زور به من تعارف کرد. شکلات را برای من خریده بود.

یادم آمد که گلی همیشه از آن شکلات خارجی ها(مترو را می گفت خارجی) دوست داشت، اما میترسید بخرد، چون تعداد فال هایی که به گلی میدادند و پولی که باید به خانه میبرد مشخص بود و اگر از روی در آمد ور میداشت یا خواهر و برادرها خبر میدادند، یا بابایش می فهمید.

اما این را برایم خریده بود، بغض داشت می ترکید که پرسیدم «گلی؛ اینو از کجا آوردی؟» جواب هاش جالب بود
– خودم برات خریدم دایی؛ بخوری ناراحت نباشی
-پولش را از کجا آوردی؟
– چیزی نمیکنه(!) امشب یه عالمه فروختم، یه آقا خانوم مهربون هم بودن، یه دونه فال ازم ۱۰ هزار تومن خریدن، بابام نمیفهمه…

نمیدانستم بخورم یا نه، اینکه دسترنج گلی را بخورم سخت بود و اینکه نخورم و چشم های تیله ای بی قرارش را منتظر بگذارم سخت تر. گفتم بیا نصف کنیم با هم. نصف کردیم و خوردیمش.

بعد فکر میکردم این گلی چقدر بزرگوار است؟ هر کسی جای گلی بود با این همه نگاه پر از کینه آدم هایی که همه شان را از پایین می بیند، حالا باید به خون من هم که یکی از آنها بودند تشنه می شد.

یک شکلات نهایتا ۲ هزار تومانی داروی هیچ مشکلی نیست، اما وقتی نگاهش کنی که این شکلات تقریبا تمام خوشحالی یک روز گلی است، تمام خوشحالی که میگذارد در یک شکلات و تقدیم می کند به «دایی» آن وقت می شود درمان.

خیلی ها به گلی و گلی ها می گویند «گدا» بعد از آن نفهمیدم گدا گلی است؛ گلی که تمام تمام زندگی اش را برای دایی می دهد تا خوشحالش کند. یا گدا آن «خیلی» هایی هسستند که شیشه دودی ماشین میلیاردتومانی خود را پشت چراغ قرمز بالا می کشند، که مبادا یک وقت یک گلی پای شیشه شان بیاید؟

———-

این مطلب در روزنامه آفتاب یزد منتشر شد