بایگانی

بایگانی آگوست

گفتگو با محمدرضا مرادی(جامه دار مخصوص شاه) قسمت دوم/ غارت کاخ ها در روزهای نخست پیروزی

31 آگوست 2010 بدون دیدگاه

قسمت اول گفت و گو با محمدرضا مرادی ،بازمانده خدمه دربار ، با عنوان ” آخرین دقایق شاه در نیاوران” به یکی از پرخواننده ترین مطالب روزهای اخیر تبدیل شد و اینک بخش دوم و پایانی آن گفت و گو را می خوانید:

پس از اینکه شاه رفت، و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در ۲۲ بهمن ماه سال ۵۷ چه اتفاقی برای کاخ ها افتاد، شما وقتی که انقلاب به پیروزی رسید کجا بودید؟

بعد از پیروزی انقلاب کاخ ها مورد حمله قرار گرفت ، عده ای از مردم عادی و عامی حمله کرده بودند به قصد غارت. در سعد آباد هم این اتفاق افتاد. سعدآباد درهای زیادی دارد ، از دربند تا زعفرانیه بیش از ده در ورودی دارد ، دیوار سعدآباد هم آنچنان بلند نبود و نیست. یعنی هر کسی می تواند یک چارپایه بگذارد و وارد شود.اینجا مورد حمله قرار گرفت و سه روز به طور مداوم غارت شد. ولی در نیاوران یک عده  از نیروهای انقلابی حفاظت کاخ را به عهده گرفتند. بعد همافرها آمدند و با اسلحه حفاظت آن را آنها  عهده دار شدند. ولی بعد برای همافرها مشکلی پیش آمد که رفتند و پیش نمازی به نام حاج آقا مصطفوی( پیش نماز نیاوران) مامور شدند که کاخ را حفاظت کنند. او بچه های انقلابی را دورادور کاخ گماردند، تا وسایل و اشیا کاخ حفظ شود. می توانم بگویم حتی یک چوب کبریت بعد از انقلاب از کاخ نیاوران خارج نشد.

سعد آباد چطور؟

به اینجا فوق العاده دستبرد زده شد. چون اینجا نگهبان نداشت وبالطبع هر کسی داخل می آمد و هر چه می توانست می برد. طی سه روز خیلی ها آمدند و خیلی چیزها بردند.

بعد از انقلاب، با شور انقلابی که مردم داشتند، شما به عنوان یکی از خدمه دربار کجا بودید؟

من از ترسم بیرون نیامدم، من تا حدود یک ماه حتی برای خرید سیگار خانمم را می فرستادم. محله ما هم طوری بود که همه می شناختند که ما کجا کار می کنیم. ترس من از این بود که بیایم به خیابان یک نفر بر هر اساسی یک دفعه بگوید«آی ساواکی» تا من بیایم ثابت کنم که چه کسی هستم و چه کاره ام… بلایی سرم بیاید.

بعد از انقلاب تا چند وقت بیکار بودید، بعد چه شد که بالاخره از خانه نشینی خارج شدید؟

ما تا سه ماه بیکار بودیم و حقوق هم نمی گرفتیم. یک عده ای از بچه های کاخ که زرنگی کردند. خودشان را در نخست وزیری آن زمان وارد کردند و پستی گرفتند و در آنجا مشغول به کار شدند. همان ها به گوش مسئولین رساندند که یک عده ای در اینجا(خانه های سازمانی) زندگی می کنند. اینها الان از زمانی که انقلاب پیروز شده است در مدت این سه ماه حقوق نگرفته اند.

گفتند لیستی تهیه کنید، فعلا به طور موقت حقوقی به اینها بدهیم تا بعداً تکلیفشان مشخص شود. آمدند از ما لیستی تهیه کردند که چند نفر هستید و چقدر حقوق می گرفتید. یک روز قرار گذاشتیم و ما با اجتماع رفتیم به دفتر نخست وزیری که در خیابان پاستور بود. در آنجا یک لیست دیگر از ما تهیه کردند. مقداری از حقوق ما را به ما دادند که الان یادم نیست که چقدر بود. ولی کل حقوق نبود. به اندازه ای بود که لنگ نمانیم و زندگی مان اداره شود.

همان پول موقتی که به ما دادند ماه های بعد هم تکرار شد تا زمانی که به ما اعلام کردند که شما را تقسیم کرده ایم که در چند جا می توانید بروید کار کنید. یک عده ای به وزارت دادگستری رفتند که هنوز هم در آنجا هستند. عده ای دیگر به نهاد ریاست جمهوری آن زمان رفتند و مشغول به کار شدند. عمده همکاران ما در این دوجا یعنی دادگستری و نهاد ریاست جمهوری مشغول به کار شدند.

شما چطور، چه شد که بعد از انقلاب دوباره در کاخ ماندید؟

من چون علاقه ای به کار در دادگستری نداشتم  یک هفته بعد از آنکه همه تقسیم شدند خودم را معرفی کردم به دفتر نخست وزیری که در آن زمان یک کارگزینی تشکیل شده بود.در آنجا گفتم که من کارمند فلان جا بودم. در حال حاضر بیکار هستم و… در این زمان یک نفر که در آنجا بود مرا شناخت و به من گفت فلانی تو سعدآباد بودی؟  خوب شد تو را پیدا کردیم. الان عده ای در حال اداره کردن سعدآباد هستند که به چم و خم سعدآباد وارد نیستند و چیزی از کاخ نمی دانند. چون شما در آنجا کار کرده ای فردا خودت را به آنجا برسان و در آنجا مشغول شو …

من گفتم دوست ندارم که دوباره به سعدآباد بازگردم. به من گفت مدتی ( نهایتا دو تا سه ماه) آنجا برو و به اداره کنندگان چم و خم کاخ را یاد بده بعد برگرد تا هرجا که دوست داری بفرستمت. من هم قبول کردم.

بعد از اینکه به سعدآباد برگشتید با چه منظره هایی روبرو شدید، کاخ چقدر تغییر کرده بود؟

من قبول کردم که برای دو ماه به سعدآباد بیایم. در آن زمان از نخست وزیری دو نفر را انتخاب کرده بودند به عنوان سرپرست کاخ سعد آباد. من با این دو نفر کار کردم.این آقایان نمی دانستند سعدآباد چند در ورودی دارد. از کجاهای سعد آباد ممکن است که کسی وارد شود. اسم کاخ ها چیست، تعداد کاخ ها را دقیقا نمی دانستند، اینکه کاخ ها برای چه کسانی است را نمی دانستند و… تمام اینها را من در روزهای اول با ماشین در سعدآباد می رفتیم و بهشان یاد می دادم که آنها هم یادداشت بر می داشتند.

در آن زمان بازهم کاخ های مجموعه سعدآباد غارت می شدند؟

بله، روزی نبود که باغبانی نیاید و به ما اطلاع ندهد که شب گذشته پنجره یا در فلان کاخ شکسته شده و غارتگران به داخل کاخ رفته اند. ما صبح دوباره میخ و چوب و تخته و چکش بر می داشتیم می رفتیم پنجره شکسته را تخته می زدیم و می بستیم تا دوباره از آنجا نتوانند نفوذ کنند. نهایتا دیدم که اینطور نمی شود.نگهبان هم نداشتیم که حداقل بتوانیم برای هر کاخ یک نگهبان بگذاریم. نشستیم با آقایانی که سرپرست بودندصحبت کردیم  . قرار بر این شد که تمام اموال منقول کاخ ها را جمع آوری کنیم. تمام وسایلی که ممکن بود مورد دستبرد قرار بگیرد. همه اینها را جمع کنیم در یک جا، که حداقل بتوانیم از آن یک جا محافظت کنیم.

کجا محل جمع آوری این وسایل شد، آیا این کار لطمه به چیدمان وسایل نزد؟

قرار شد که کاخ سفید(موزه ملت فعلی) مرکز جمع آوری این وسایل شود. کارگرهایی گرفتیم و با کمک آنهایی که می آمدند سر کار تمام کاخ ها را با وانت خالی کردیم اموال را در این کاخ(کاخ سفید) جای دادیم.

کاخ سفید سه طبقه دارد که تمام اتاق ها و سالن های اینجا پر از اموال کاخ های دیگر شده بود. از میز و صندلی گرفته تا تابلو و فرش و ….فرش ها فوق العاده بزرگ بود که ۱۲-۱۰ نفر به سختی آنها را می توانستند حرکت بدهند. ما فرش ها را هم جمع کردیم به همراه سایر وسایل. چیزی حدود ۲-۳ هفته طول کشید تا وسایل را از کاخ ها جمع کنیم و در کاخ سفید انبار کنیم.

وقتی وسایل را می چیدید، دقت داشتید که وسایل نظم خاصی داشته باشند. یعنی بعدا مشخص شود که جای هر کدام از وسایل در محل استقرار اصلی شان کجا بوده و احتمالا چه وسیله ای مربوط به کدام کاخ است؟

در ابتدای کار با نظم و حساب و کتاب چیدیم. اما بعدا که جا کم آمد همینطوری بدون نظم خاصی وسایل را روی هم تل انبار کردیم.این شد که ما خودمان نمی توانستیم تشخیص بدهیم که این اموال مال کدام کاخ بوده که به اینجا آمده است. بعدها آرام آرام لیست هایی پیدا شد که به کمک آنها توانستیم بعضی از اموال کاخ ها را تفکیک کنیم و اموال را به خود کاخ ها ببریم. البته این اتفاق وقتی افتاد که کاخ نگهبانی داشت و سعدآباد حساب و کتابی پیدا کرده بود.

شاه چه غذایی می خورد؟

غذای خاصی نمی خورد. اما باید بگویم در بعضی مواقع آشپز فرانسوی می آمد، این آشپز فرانسوی غذای ایرانی نمی داد، غذاهایی می داد که خودش دوست داشت!
به مذاق ما اصلا سازگار نبود. چیزهایی می پخت که ما اصلا نه دیده بودیم و نه می توانستیم حتی اسمش را تلفظ کنیم. خوردنش هم اصلا برای ما لذت بخش نبود.
یک مدت زمان کوتاهی در حضور آشپز های خودمان این آشپز فرانسوی هم دعوت شد و مدت۲-۱ ماه غذا پخت و بعد هم رفت!

غذاهای کاخ های مجموعه سعدآباد چگونه تامین می شد، توسط چه کسی؟

تمام غذایی که در کاخ ها به مصرف می رسید توسط سر آشپز «علی کبیری» که فوت کرده است تهیه می شد. آقای کبیری ۸-۷ شاگرد داشت. توسط همین ها و چند نفر از خدمه کاخ ها را به طور کل غذا می دادند. کاخ هایی که باید غذای آنها را تامین می کردند شامل کاخ فرحناز، کاخ لیلا، علیرضا، شاه و … بودند که غذایشان از آشپزخانه اصلی تهیه می شد اما کاخ خانم دیبا  آشپزخانه اختصاصی و آشپز مجزا داشت . احمد رضا هم جدا بود. به جز این دو نفر سایر ساکنین کاخ توسط همان آشپزخانه تغذیه می شدند.

چه لباس هایی می پوشیدند؟

لباس های شاه و خانواده او همگی خارجی بودند و اکثرا فرانسوی. فقط لباس های سوارکاری، شلوار سوارکاری شاه فکر می کنم در ایران دوخته می شد. ما دو صندوق خانه داشتیم، یکی در سعدآباد و یکی در نیاوران که مختص شاه بودند. صندوقخانه ای که در سعدآباد هست با صندوق خانه ملکه یکی شده. ولی صندوق خانه نیاوران مجزا بود. در این صندوق خانه قفسه بندی شده بود ویترین هایی بودند . شاه بر حسب نیاز و موقعیت لباس هایی را انتخاب می کرد و توسط پیشخدمت خوابگاه لباس را از مسئولین صندوق خانه تحویل می گرفت، اتویی زده می شد و می پوشید.برای مثال قرار بود شاه برای بازدید نظامی برود لباس آن قسمت را می پوشید.
برای مثال زمانی که شاه از ابتدا تا ۱۳ فروردین هر سال در کیش اقامت می کرد  چندین مانور دریایی هم در آنجا انجام می شد که شاه هم باید حضور می داشت و بالطبع لباس نیروی دریایی را هم ما با خودمان می بردیم.

تفریحات شاه و خانواده شاه چه بود؟ خود شاه تفریحی به آن صورت نداشت. ولی خانواده شاه و ملکه جشن هنر شیراز را هر سال برگزار می کرد. هر سال یکبار هنرمندان ایران و جهان جمع می شدند و جشن هنری برگزار می شد. زمان شروع تا خاتمه اش حدود یک ماه به طول می انجامید. به خصوص هنرمندان خارجی زیاد به ایران می آمدند. در آنجا نمایشنامه، فیلم، و… برگزار می شد. خصوصا در رشته های معماری بهترین های دنیا را در ایران جمع می کردند. حاصل این جشن ها بسته شدن قرار دادهایی بود که بعد از جشن هنر با‌ آنها منعقد می شد تا این هنرمندان در ایران‌آثاری را خلق کنند.

شاهزادگان چطور؟

البته به جز ولیعهد، بقیه بچه های خیلی کم سن و سال بودند. ولیعهد هر دو هفته یکبار یک پارتی در کاخش برگزار می کرد. مدعوین هم همکلاسی های ولیعهد بودند. بزن و بکوبی داشتند و…

فرزندان شاه از کاخ خارج می شدند، برای گردش و تفریح و…؟

خیلی به ندرت، البته بچه های دوست داشتند ولی گارد اجازه نمی داد که هرموقع دوست داشتند هر جا که می خواهند بروند.

با توجه به اینکه شما پیش از انقلاب هم در کاخ بودید، چیدمان کنونی کاخ های سعدآباد تا چه اندازه شبیه به آن زمان(پیش از انقلاب) است، پیش از انقلاب برچه اساسی چیدمان داخل کاخ های انتخاب می شد؟

خیلی کم به چیدمان آن روزها شبیه است ، دکوراسیون اینجا، مثل الان نبود. الان آخرین مبلمان چیده شده. این در واقع آخرین مبلمانی است که در کاخ ها مانده بود. چون هر چند وقت یکبار این ها عوض می شدند. مثلا مبلمان ها از فرانسه تهیه می شدند.

خانمی بود به نام خانم «هویدا» از بستگان هویدایی که نخست وزیر بود، ایشان یکی از کارهایش انتخاب دکوراسیون سعدآباد و نیاوران بود.همین خانم هویدا هر چند وقت یکبار سفارش خرید مبلمان جدید می داد و سری قبل جمع می شد و سری جدید چیده می شد. در آن زمان برحسب نیاز چیده می شد. برای مثال هرچند وقت یکبار میهمانی رسمی داشتیم و غیر رسمی.

برای مهمانی های رسمی و غیر رسمی آرایش خاصی باید سالن و میزها داشتند. تمام اینها بر حسب نیاز روز چیده می شدند که آنچه امروز در کاخ ها چیده شده ، آخرین سری بود .

—————————-

این مطلب در تاریخ  ۴ اسفند ۱۳۸۶ در سایت عصر ایران منتشر شد.

گفت وگو با معصومه طاهری(همسر مهدی کلهر)

31 آگوست 2010 ۱ دیدگاه

معصومه طاهری موسوی همسر مهدی کلهر (مشاور محمود احمدی نژاد) و مادر نرگس کلهر است. وی دارای دکترای جغرافیای سیاسی و کارشناس ارشد آموزشی در صدا و سیما با ۲۲ سال سابقه خدمت است و در این سازمان به تدریس در دانشکده و شاغلین بخش خبر صدا و سیما مشغول است.

نرگس کلهر نیز پس از پناهندگی در گفت وگویی با حنا مخملباف گفته است وی در این شرایط سکوت را جایز نمی دانسته و امیدوار است پدرش نیز فیلم او را ببیند و نظر خود را عوض کند. مادر نرگس نیز یادآور می شود نرگس با دیدن رفتارهای غیرعادی پدر با مادر خانواده، از پدر که وی را سمبلی از حاکمیت می دانسته دلگیر شده است و شاید یکی از انگیزه های پناهندگی نرگس کلهر نیز همین باشد. در پایان یادآور می شود نرگس کلهر با فیلمی به نام «دارخیش» در جشنواره فیلم نورنبرگ شرکت کرده بود. داستان این فیلم اقتباسی از کتاب «گروه محکومین» کافکاست و به موضوع شکنجه می پردازد.

معصومه طاهری موسوی همسر مهدی کلهر (مشاور محمود احمدی نژاد) و مادر نرگس کلهر است. وی دارای دکترای جغرافیای سیاسی و کارشناس ارشد آموزشی در صدا و سیما با ۲۲ سال سابقه خدمت است و در این سازمان به تدریس در دانشکده و شاغلین بخش خبر صدا و سیما مشغول است. وی پیش از این به ارائه مقالاتی در روزنامه های اعتماد، همشهری، شرق، جمهوری، اطلاعات و حتی کیهان اقدام کرده است. خانم طاهری موسوی و آقای کلهر دارای سه فرزند دختر به نام های «شفق»، «سحر» و «نرگس» هستند. نرگس کلهر کوچک ترین عضو خانواده است که چند روز اخیر خبر پناهنده شدن وی به آلمان در رسانه ها مطرح شده است. در این گفت وگو، خانم طاهری به شرح شرایط خاص نرگس کلهر می پردازد. ضمن آنکه وی هرگونه جدایی از مهدی کلهر را تکذیب می کند و یادآور می شود ترک خانه توسط آقای کلهر در سال گذشته، به دلایل سیاسی بوده است. خانم طاهری یادآور می شود که جدایی نرگس از پدر نه به خواست نرگس کلهر، بلکه به دلیل عدم تمایل آقای کلهر به ارتباط با خانواده بوده است.

-با توجه به روزنامه هایی که شما در آنها فعالیت می کردید، به نظر می رسد شما اصلاح طلب باشید.
من گرایش خاصی ندارم. تحصیلات دانشگاهی دارم و مقالاتم هم علمی بوده است و بر اساس تحصیلاتم.

-به نظر شما چرا خانم نرگس کلهر به آلمان پناهنده شده اند؟
نرگس از سوم دبیرستان به دانشگاه علمی کاربردی رفت. در آن زمان تنها جایی بود که می شد ادامه بدهد. بعدش وارد کاردانی به کارشناسی شد. بالاجبار در رشته گرافیک تصویری قبول می شود. از دوم دبیرستان ریاضی خوانده بود. سال آخر را هنرستان می خواند و همان سال هم علمی کاربردی قبول شد.ابتدا به هنرپیشگی علاقه داشت. اما پدرش به او گفت اگر می خواهی هنرپیشه شوی باید مثل یک خمیر در دست کارگردان باشی و نرگس هم به توصیه پدرش گوش داد و یک کار ساخت: توهمات یک گربه ایرانی بود. جشنواره دانشجویی جزء ۱۰ فیلم برتر شد. کارهای دیگر کوتاهی هم داشت. سه دقیقه بیشتر نبود. فیلم های دیگری هم ساخته بود، مثل زلزله بم و… هفت، هشت فیلم کوتاه ساخته بود. فیلم اخیر را هم دیده بودیم که حدود دو سال پیش ساخته بود.

-یعنی پدرشان خودشان علاقه مند بودند ایشان کارگردان شوند و در زمینه فیلمسازی فعالیت کنند؟ آیا آقای کلهر مشوق ایشان بودند؟
حقیقتاً پدرشان تا چهار پنج سال پیش دغدغه داشت که چرا دو دختر دیگرش رشته هنری نخوانده اند. البته دختر بزرگم استاد پیانو است اما دغدغه داشتند (مهدی کلهر) که چرا آنها حرفه کارگردانی را انتخاب نکردند. زمانی که نرگس اعلام کرد می خواهد کارگردان شود، پدرش سعی می کرد مسائلی را به او تعلیم و آموزش بدهد. او هم اتفاقاً بچه صبوری بود و همیشه گوش می کرد. اگر جاهایی هم با پدرش اختلاف عقیده داشت سکوت می کرد.

-شما کی از هم جدا شدید؟
ما جدا نشدیم،

-آقای کلهر که گفته اند شما جدا شدید.
من این را طی یک جوابیه مستند و مفصل برای خبرگزاری های مهر و ایرنا که منشاء انتشار اخبار دیروز بودند ارسال کرده ام. چند وقت پیش آقای کلهر خانه را ترک کردند و از پیش ما رفتند. شاید اسمش را بتوان متارکه گذاشت، اما از لحاظ قانونی من همسر ایشان هستم. من هر چقدر فکر می کنم، نام ایشان هنوز در شناسنامه من است. نمی دانم بر چه اساس ایشان از من جدا شدند.

-ایشان گفتند شما درخواست طلاق دادید و از ایشان جدا شدید.
من سال ۱۳۸۵ به دلیل مشکلاتی که برای همه خانواده ها پیش می آید مثل فشارهای عصبی، متقاضی جدایی از ایشان شدم. اما حقیقتش چون در قوانین ما زمانی که زن تقاضای طلاق می کند باید از همه چیز بگذرد، بعد منصرف شدم. وقتی که منطقی تر فکر کردم و با بچه ها در میان گذاشتم، قرار شد صرف نظر کنیم. برگه عدم سازشی که من سال ۸۵ امضا کردم بعد از سه ماه که من و آقای کلهر دیگر پیگیر ماجرا نشدیم قانوناً از درجه اعتبار ساقط شد. من هم پشیمان شدم.

-ایشان یعنی الان با شما زندگی می کنند؟
ما تا سال ۸۷ با هم زندگی می کردیم، یعنی آن ماجرای سال ۸۵ مسکوت ماند و تا همین سال گذشته ما با هم زندگی می کردیم. مصالحه کردیم. در این مدت دو دختر من ازدواج کردند. ایشان بیماری قلبی داشت، حدود سه ماه ایشان در منزل بستری بودند و خود من از ایشان پرستاری می کردم. ایشان در این فاصله حتی در اواخر سال ۸۶ برای من پاسپورت گرفتند و… .

-ایشان عنوان کردند به خاطر همکاری شان با آقای احمدی نژاد از ایشان جدا شدید؟
مشکل ما در سال ۸۵ (و نه ۸۴ و انتخابات) به خاطر مشکلات دیگری بود. به هیچ وجه مشکل ما سیاسی نبود، فکر کنم این یک بهانه است. من حتی دور اول خودم به آقای احمدی نژاد در سال ۸۴ رای دادم و هیچ مشکلی با ایشان نداشتم، چون اصولاً من نگاه کلی به آدم ها ندارم و خاکستری نگاه می کنم. اصولاً ما در منزل در مورد مسائل سیاسی زیاد صحبت نمی کردیم. با مشی سیاسی ایشان هم کار خاصی نداشتیم. اما بعد از عمل قلب ایشان و پس از آن سه ماهی که در منزل بستری بودند، از خانه رفتند و حدود یک ماه از ایشان بی خبر بودیم.

-بر این اساس صرف نظر از سیاسی و غیر سیاسی بودن موضوع، یعنی شما اصولاً از آقای کلهر جدا نشدید؟
خیر، بنده از ایشان طلاق نگرفتم و هیچ درخواستی هم نداده ام. آن هم با شرایطی که ایشان می گویند که بدون هیچ ادعایی بروم.

-ایشان گفتند شما از ایشان جدا شدید و ایشان نفقه دختر شما را هم می دادند.
در قوانین ما نفقه دختر باید پرداخت شود اما به من نفقه یی ندادند. ایشان به نسبت حقوقی که دارند، اگر من بگویم ماهی چقدر به نرگس می دادند، شما خنده تان می گیرد. ایشان ماهی ۱۰۰ هزار تومان به نرگس می دادند. که من ۳۰۰ هزار تومان خودم به نرگس می دادم که با توجه به روحیاتش نرگس کمبودی نداشته باشد. آقای کلهر نفقه خود من را با توجه به اینکه من همسر قانونی ایشان هستم، یک سال تمام است که قطع کرده اند. که من بابت همین ندادن نفقه از ایشان شکایت کردم که الان هم این شکایت در مرحله اجرا است. ماهانه دادگاه برای من حدود ۴۰۰ هزار تومان نفقه تشخیص داده است. و حکم صادر کرده اند.

-شما با این اتفاق موافق بودید، یعنی پناهندگی دخترتان؟
به هر حال پدر و مادر مالک بچه نیستند. نرگس بسیار اکتیو بود. من هم مثل شما خبر پناهنده شدنش را از تلویزیون شنیدم. نرگس دو سال قبل چون در گوته فعالیت می کرد برای مدت کوتاهی به آلمان رفت برای دوره زبان. یک ماه رفت و برگشت. من خیلی متاسف شدم از این مساله. نرگس همیشه معتقد بود آلمان از نظر تکنولوژی سینمایی بسیار پیشرفته است. بعد از اینکه پدرش به او کمک نکرد تا در سازمان (صدا و سیما) فعالیت کند، نرگس رفت و در کلاس آلمانی ثبت نام کرد و حالاهم که متاسفانه پناهنده شده است… .

-ایشان گفتند نرگس همراه شما زندگی می کرده و…
آقای کلهر خیلی غیر منصفانه این مصاحبه ها را انجام داده اند. تمام مدارکی که من دارم، زوجیت من را ثابت می کند و امیدوارم خبرگزاری های مهر و ایرنا این مدارک من را چاپ کنند. من فکر می کنم خواستند یک مقداری کوتاهی هایی که شده در مورد نرگس را توجیه کنند.

-این قطع رابطه از طرف آقای کلهر بود یا شما و دخترتان؟
خیر، از طرف خود آقای کلهر بود. حتی زمانی که نرگس زنگ می زد به آقای کلهر، جواب نمی دادند. حتی وقتی می خواست این بار آخر به آلمان برود برای شرکت در این جشنواره، سه روز قبلش من خودم زنگ زدم به آقای کلهر که ایشان با نرگس صحبت کنند. که حتی ایشان جواب تلفن ما را ندادند.

———————–

این مطلب در روزنامه اعتماد > شماره ۲۰۷۷ ۲۳/۷/۸۸ > صفحه ۱ (صفحه اول) منتشر شد.

هوشنگ امیراحمدی: از احمدی نژاد خوشم می آید؛ می خواهم کمکش کنم

31 آگوست 2010 ۱ دیدگاه
قرار ملاقات با هوشنگ امیر احمدی ،موسس انجمن ارتباط آمریکاییان و ایرانیان، در لابی هتل استقلال ،محل اقامتش در تهران، گذاشته و نتیجه نیز گفت و گوی مفصلی می شود که در دو قسمت منتشر خواهد شد.

در قسمت اول با امیراحمدی به مسایلی از زادگاه او و خانواده پدری اش، چگونگی ارتباطش با فدائیان جنگل سیاهکل و دلیل خروجش از ایران و رفتن به آمریکا صحبت می شود و در بخشی از قسمت و بخش دوم گفت و گو ، او به اظهار نظر در مورد گروه های سیاسی کشور می پردازد و ادعا می کند پیش از سید محمدخاتمی رییس جمهور اصلاح طلب کشورمان بحث جامعه مدنی را مطرح کرده است و همچنین از عدم شجاعت خاتمی در تصمیم گیری هایش انتقاد می کند.

او می گوید در زمان اولین دوره انتخاباتی که خاتمی در آن شرکت کرده از نامزد رقیب او یعنی ناطق نوری حمایت کرده و هنوز هم بر صحت تصمیم خود ایمان دارد.
او که مدت زیادی از ایران دور بوده، می گوید می خواسته در انتخابات ریاست جمهوری دور قبل شرکت کند، اما رد صلاحیت شده و به همین خاطر به جنتی(رییس شورای نگهبان قانون اساسی) نامه ای هم نوشته است و البته قصد دارد بازهم در این زمینه بخت آزمایی کند. به هر تقدیر گفت و گوی عصر ایران با او که بیش از دو ساعت به طول انجامید حاوی نکاتی است که خواندنش می تواند جالب باشد.
 
هوشنگ امیر احمدی - تهران؛ تابستان 87کی و کجا متولد شدید؟
من متولد چهارم فروردین سال ۱۳۲۶ هستم. در دهکده ای به نام «شیخ نشین» در بخشی به نام «شاندرمن» از شهرستان تالش از استان گیلان هستم که حاشیه ای است از بندر انزلی تا آستارا که فکر می کنم بعد از آمل بیشترین مرز دریایی را دارد. منطقه بسیار زیبایی است که در همینجا هم بگویم که فکر می کنم دولت جمهوری اسلامی کمترین کمک را به تالش کرده، یعنی اصلا کمکی نکرده است.
در مورد خانواده خودتان بگویید، چه کاره بودند؟
پدر بزرگ من خان بود، تمام املاک و زمین های آن منطقه برای او بود. مردی بود که چندین زن داشت و من بیست و یکی دوتا عمو و عمه داشتم. مدرسه آنجا، حمام آنجا، امامزاده و مسجد آنجا و… همگی را پدر بزرگ من ساخته بود. مدرسه ای که من در آن تا کلاس شش ابتدایی درس خواندم در روی زمین پدر بزرگم و با پول پدر بزرگم اداره می شد. خانواده ام در اروپا، آمریکا و ایران پخش هستند و الان هم شنیدم در آنجا نسل دیگری آمدند.
چند خواهر و برادر دارید؟
الان دو برادر و سه برادر دارم. بیشتر بودیم هفت خواهر و برادر بودیم که بقیه فوت کردند.
آنها چه کار می کنند؟
یکی از خواهران و یکی از برادرانم در چوکا(چوب و کاغذ ایران) کار می کنند که برادرم بازنشسته شده است. یکی دیگر از خواهرانم خانه دار است و همسرش در ارتش است و بعد هم وارد سپاه شد.
یعنی در خانواده شما،کسی جز شما فعالیت های سیاسی انجام نمی دهد؟
خانواده امیراحمدی خیلی کم نگاه سیاسی داشت. الان البته کمی اوضاع فرق کرده، همه شان دانشگاهی شدند و نگاه سیاسی هم دارند. اما اینها یک خانواده فئودالی بودند.
تا کی در شیخ نشین بودید؟
من تا کلاس شش ابتدایی در همان دهکده پدربزرگم درس خواندم، بعد از کلاس شش تا ۹ ، به شهرستان دیگری به نام ماسال رفتم که حدود شش کیلومتری شهرستانمان بود. کلاس ۱۰ به رشت آمدم، در دانشگاه رضاشاه کبیر، از ده تا ۱۲ و دیپلمم را آنجا گرفتم و شاگرد اول استان شدم.
چه رشته ای می خواندید؟
آن زمان طبیعی بود و ریاضی بود و ادبیات. من طبیعی بودم.
در دانشگاه چه رشته ای خواندید؟
خیلی دوست داشتم که پزشک شوم، تصادفا هم نشدم. من موقع انتخاب دانشگاه همه جا پزشکی هم زده بودم. در دانشگاه تبریز هم پزشکی قبول شدم هم کشاورزی.
من پزشکی را انتخاب کردم، وارد دانشگاه که شدم هیچ وقت فراموش نمی کنم همان دو هفته اول ما را بردند سالن تشریح، همانجا حالم بهم خورد و در رفتم. دیگر همه چیز دیر شده بود. دیگر هیچ کاری نمی شد کرد، تنها چاره ای که داشتم انتخاب رشته کشاورزی بود.
علاقه ای هم نداشتم. اما پدرم خیلی علاقه داشت، فکر می کرد مهندس می شوم و باغ هایش را درست می کنم. اما یکبار هم که نهال برایش زدم ، خشک شد!
بعد از دانشگاه چه کردید؟
بعد به سپاه ترویج رفتم(دوره سربازی آن زمان) در کرج شش ماه در اموزش بودیم. من چون جزو بیست نفر اول آن دوره بودم اجازه داشتم که محل خدمتم را خودم انتخاب کنم. من لاهیجان را انتخاب کردم و به عنوان افسر ترویج آنجا رفتم
و سرپرست سپاه ترویج مناطق لاهیجان و سیاهکل شدم.
وقتی که سیاهکل بودم درست سالی بود که فدائیان در جنگل سیاهکل داشتند علیه شاه فعالیت می کردند. من سرپرست سیاهکل هم بودم. آن موقع یادم هست که تیمسار اویسی به لاهیجان آمد و به ما دستور داد که با لباس در شهر تردد نکنیم. برای اینکه فکر می کرد بچه ها(فدائیان) ما را می زنند. در حالی که ما خودمان با آنها کار می کردیم. ما یک گروه انقلابی بودیم و به بچه های سیاهکل از درون بدنه ژاندارمری کمک می کردیم.
یعنی با آنها همراهی می کردید، فعالیت تان به شکل سازمانی بود؟
نه هیچوقت فعالیت سازمانی به آن شکل با آنها نداشتم، به عنوان کسی بودم که علاقمندی داشتم. من بین ۱۷ سالگی تا ۲۴-۲۵ سالگی تمایلات شدید چپی داشتم، من همیشه می گویم “کسی که از سن ۱۸ سالگی تا سن ۲۰ و چند سالگی چپ و انقلابی نباشد اصلا قلب ندارد، بعد از آن اگر همانطور بماند اصلا مغز ندارد. “ما در آن سن و سال ها آرمانگرا و انقلابی هستیم و معمولا با رگ گردنشان فکر می کنیم.
اینکه منطقی به نظر نمی رسد، شما در یک خانواده کاملا فئودال و زمین دار بدنیا آمدید!
من همیشه با آنها(پدر و پدربزرگم) دعوا داشتم. همیشه به آنها می گفتم شما با این رعیت ها بد می کنید. پدرم به من می گفت مفت خوری می کنی و دنبال عدالت هستی!
ولی این را هم صادقانه بگویم، خانواده ام به آن مفهوم فئودالی، خیلی بد نبودند. الان هم هنوز هم بچه های رعیت هایمان عاشق ما هستند. من همیشه اعتقاد داشتم و هنوز هم دارم که رعیت ها استثمار می شوند.
خب چه شد که خط فکریتان عوض شد؟هوشنگ امیر احمدی در گفت و گو با عصرایران - تهران؛هتل استقلال
من همیشه اعتقاد عجیبی به عدالت دارم. برای من هنوز هم بزرگترین مفهوم “عدالت” است. عدالت برای من یک مفهوم بسیار وسیع دارد، عدالت فقط عدالت اقتصادی نیست، عدالت اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و حتی جغرافیایی هم در تعریف عدالت از نظر من می گنجد.
در آن زمان من فکر می کردم که سوسیالیسم واقعاً سیستم عدالت است. بعدها وقتی که انقلاب اسلامی شد و از انقلاب حمایت کردم بازهم به این دلیل بود که عدالت اسلام مرا جلب می کرد. بنابراین همیشه برای من نه سوسیالیسم نه اسلام به عنوان یک ایدئولوژی سیاسی مطرح نبوده. البته من مسلمانم و به مسلمان بودنم هم همیشه افتخار کردم، ولی به عنوان یک ایدئولوژی سیاسی(این دو) جذبه شان برای من به خاطر عدالت بود. الان هم خودم را یک آدم “سوسیال دموکرات ملی” می دانم. کسی که به عدالت عمیقا اعتقاد دارد و ملی است.
در آن زمان( دوران دانشگاه وسربازی) فعالیت های دیگرتان چه بود؟

با یک عده ای از بچه ها روزنامه باران را در می آوردیم.
شما کارهای ادبی هم انجام دادید؟
بله؛ من قصه نویس بودم و با مجله فردوسی کار می کردم. من تقریبا با تمام پیشکسوتان ادبی آن روزگار آشنایی داشتم. شاملو، محمود دولت آبادی، آتشی، سپانلو، دستغیب و خصوصا غلامحسین ساعدی. با یک آقایی به نام بهرام داوری که در هنر و ادبیات کیهان آن زمان بود، به اتفاق ایشان مجله ای به نام پست ایران در آوردیم، آن موقع اجازه نمی دادند اسم های معنی داری برای مجلات انتخاب کنیم، اسمش پست ایران بود ولی مجله خوبی بود.
دوران دانشگاهی ام، دوره خیلی خوبی بود. همراه با صمد بهرنگی بودیم، آنها مجله خیلی خوبی در می آوردند به نام “دانشجو” که من طراحشان بودم و نقاشی های پشت جلدشان را من می کشیدم.
از کارهای آن زمان تان کدام ها را به خاطر دارید؟
داستانی بود به نام کابوس، که برای بچه های سیاهکل نوشتم. کار دیگری بود با نام با خیل فرزانگان سرخ، که باز برای سیاهکل بود. قصه دیگری بود با نام بازارچه که قصه این دستفروش های بازار رشت بود، قصه یک گوجه فروشی بود. یک قصه ای نوشتم به نام پارگاه، داستان یک زن و مرد کوهستانی است که بره شان را گرگ می زند، در حالی که خانمش حامله است و درست موقعی که گرگ بره را می برد ،زن دارد زایمان می کند و این مرد بین دوراهی مانده که گوسفند و بره را نجات بدهد یا زن و فرزندش را و جالب است که زنش به او می گوید باید دنبال بره بروی، چون روزی ماست. این قصه خیلی بی نظیر است، من هر وقت می خوانم تحت تاثیر قرار می گیرم ، چون اگر یک مرد تالشی آن موقع در این وضعیت قرار می گرفت واقعا دنبال گوشفندش می رفت.
 
آنچه گفتید نشانه نزدیکی فکری شما با جریان های چپ آن زمان کشور است، یعنی نزدیکی با فدائیان جنگل سیاهکل و… این چه دوره ای از زندگی شما بود؟
این سن ۱۸ سالگی تا حدود ۲۴ سالگی است. وقتی که دیگر از سربازی برگشتم، چهار سال در بین اقوام لر زندگی کردم، در خرم آباد و بروجرد و دورود و… بودم. بعد هم سه سال در یاسوج و بویراحمد بود.
در لرستان چه کار می کردید، چه شد و کی به آمریکا رفتید؟
من در کارخانه قند یاسوج بودم. سال های خیلی خوبی بود من تقریبا تا وقتی که به آمریکا بروم معاون کارخانه بودم و رییس چغندر کاری. یادم هست که یک نفر به اسم سرهنگ سالاری ، رییس ساواک کهکیلویه و بویر احمد بود، اینها یک روز به کارخانه آمدند و گفتند تمام کسانی که در کارخانه مدیر ارشد هستند باید بروند و رستاخیزی بشوند.
من هم جزو بچه های سیاهکل بودم، یعنی از نظر فکری در آن جریان بودم و عضو نشدم. گفتند پس باید استعفا بدهی، من هم گفتم خب، استعفا می دهم. اول به اروپا رفتم، سه ماهی اروپا بودم، برگشتم و زندگی ام را فروختم و دیگر به طور دائمی به آمریکا رفتم. یعنی در آن زمان باید بین رستاخیزی شدن و از ایران خارج شدن یکی را انتخاب می کردیم، که من رفتن را انتخاب کردم.
دقیقا چه سالی از ایران خارج شدید؟
اوایل سال ۵۴ بود، من از اینجا مستقیم به دالاس رفتم. در آمریکا شروع به انگلیسی یاد گرفتن کردم. در همان ۵-۶ ماه اول شاگرد اول شدم. دانشگاه مرا مجانی پذیرفت و یک فوق لیسانس در مدیرت صنعتی گرفتم. سال ۷۶(میلادی) تمام کردم. بعد رفتم به دانشگاه کرنل، که جزو هشت دانشگاه برتر دنیا است. در آنجا وارد دوره دکتری شدم. وقتی وارد دانشگاه شدم(در دوره دکتری) انقلاب تقریبا شروع شده بود. سال دوم دانشگاه بودم که انقلاب پیروز شد.
اولین بار بعد از تثبیت انقلاب، کی به ایران برگشتید؟
سال ۸۶(میلادی) به ایران برگشتم. با دعوت آقای مهندس مهدی چمران، که الان رییس شورای شهر است. سه بار در سه کنفرانس بازسازی، در سه سال پشت سرهم به ایران آمدم. بعد از آن با دعوت کنفرانس های دفاع مقدس چندبار آمدم. بعد هم به دعوت وزارت امور خارجه چندباری به ایران آمدم.
از بین جریان های سیاسی فعلی کشور، شما به کدامیک بیشتر نزدیک هستد؟
این را اول بگویم که اصلا جناحی نیستم. من هرگز با هیچ جناحی نه در گذشته و نه در حال فعالیت کرده ام. من ویژگی های فکری ام جوری است که با جزء به جزء خیلی از جناح های سیاسی کشور نزدیک هستم.
مثلا من قبل از آقای خاتمی بحث جامعه مدنی را در کشور باز کردم، ولی در عین حال یادم است که در دوره اول انتخابات آقای خاتمی، من طرفدار آقای ناطق بودم. در حالی که بحث جامعه مدنی را من به کشور آوردم.
از احمدی نژاد خوشم می آید چون آدم خیلی شجاعی است، از کروبی هم به همین معنا. از آقای خاتمی هم خیلی خوشم می آید آدم خیلی وارسته و دموکراتی است، اما شجاعت لازم را خیلی وقت ها به خرج نداد.
من اعتقاد دارم که هر کدام از این افراد یک سری چیزها دارند. آدمها مثل پکیج می مانند، خیلی چزها در آنها هست. متاسفانه در کشور ما همه چیز را سیاه و سفید می کنند، اما واقعیت این است که آدمها خاکستری هستند. وقتی که آقای احمدی نژاد به طرف روستاها و مناطق رفت، من خیلی این را دوست دارم. به خودش هم گفتم که من خیلی دوست دارم به تو کمک کنم.

—————————————-

این مطلب در تاریخ ۵ مردادماه ۱۳۸۷ در سایت عصر ایران منتشر شد.