بایگانی

بایگانی جولای

جوانشیری که هم جوان است و هم شیر

17 جولای 2013 بدون دیدگاه

بعد فکر کنی که برای آن ۵-۱۰ هزار تومان ویزیت اینطور می کند؟ مثلا با این تجربه و سن و سال، نمی تواند هر جور دیگری این پول را در بیاورد؟ آخر رئیس یک بیمارستان هم بوده، می تواند بنشیند خانه اش زیر باد کولر و حالا بازنگشستگی اش را بگذراند. من فکر می کنم جوانشیر با کارش زندگی می کند و با آدم هایی که دوستش دارند. دوستش ندارند از جنس مثلا خانوادگی که اجباری باشد یا ذاتا دوستش داشته باشند، از طرفی مثل رئیس و مرئوس و… هم نیست. جنس دوست داشتنشان فرق دارد، جوانشیر را دوست دارند، چون پرونده همه شان در ذهن جوانشیر بایگانی شده، از بچگی می شناسدشان، داستان همه شان را حفظ است، از مدرسه، دانشگاه، کار، عاشق شدن و… آمار همه را دارد و آن دیالوگ های قشنگ و شوخی های همیشگی.

 

آن محیط قرمز هنوز یادم هست، همه جا قرمز بود و در تب می سوختم، یک دفعه با آن قد و قامت کشیده آمد، شناختمش، همان بود که صدایش میزدم «جوان شیر» دستمال مرطوب را از روی پیشانی ام برداشت و با پشت دست پیشانی ام را لمس کرد. بعد دستش را برد سمت دستم، دو انگشت را روی نبضم گذاشت و بعد به آن ساعت مچی دور طلایی خیره شد. بعد گوشی را از کیفش در آورد و… بچه که مریض می شد زنگ می زدند، گوشی را خودش بر می داشت، نه منشی، حال بچه بود بود آن کیف سیاهش که شبیه کیف دکترهای کارتون ها بود را بر میداشت و میرفت سر تخت خواب مریض.

همیشه فکر می کردم که ترکیب «جوانشیر» یعنی چه، یعنی شیر جوان؟ مهربان است و بذله گو. اینها که گفتم، تعریف یک پزشک عمومی است در یک محله متوسط، مطبش با آن دیوارهای رنگ چوب و پارکت، سال های سال است، همان است که بود، یعنی من که ندیدم تغییری کند، با آن لوردراپه های بلند و میز چوبی بزرگ و تخت معاینه اش.

دکتر جوانشیر را همه در محل می شناسند، آشنای خیلی هاست و البته مهربان هم هست. همه ما را به اسم کوچک می شناسد، ما که عرض می کنم، خواهرها و خانواده و حتی بچه های اقوام درجه دوم ماست. فقط هم برای ما نیست، یک محله می شناسندش، احترامی دارد برای خودش آنجا.

شاید مطبش مثل مطب این دکترهای متخصص، خیلی شلوغ نباشد(که زمستان ها هم هست) شاید ویزیتش خدا تومن نباشد، شاید منشی با ناخن بلند نداشته باشد و … هزار شاید دیگر. اما همه به آن اسم کوچک خاص می شناسندش.

مرد حالا دیگر پیر شده، هر چه ما بزرگ تر شدیم، جوانشیر پیرتر شد، زیر گردنش چروک افتاده است، اما هنوز هم قد کشیده و لاغر دارد، با آن صورت مستطیلی و عینکش و چشم های طوسی رنگ. موهایش هم سفید شده، عقب می دهد، اما نمی دانم چرا، برای من هنوز هم بعد از سال ها وقتی زمستان سرما می خورم و پیشش می روم همان جوانشیر است.

تصورش شاید سخت باشد، اما در سومین دهه عمرم، هنوز هم دوست دارم سرما بخورم، تا مثل بچگی ها پیشش بروم و گلویم را تنگ کنم تا برایم «گواهی» بنویسد. انصافا هم همیشه اول می خندید و می رساند که می داند در حال وانمود کردن هستم، بعد می گفت برو دو روز هم استراحت کن. آمپول هم که می دید میترسیم، سریع نسخه را به کپسول تغییر می داد.

عادت خوب دکتر این بود که همه چیز را هم توضیح می داد، همیشه که سرماخوردگی نبود، مریضی های دیگر که پیش می آمد، توضیح می داد که علتش چه است و چطور خوب می شود. اگر یک وقت هم دکتر متخصص لازم بود، معرفی می کرد و تا آخر خوب شدن با مریض بود.

یک وقت هایی که موقع آمدن و رفتن به مطبش اهالی محل می بینندش، همه با محبت خاصی سلام و علیک می کنند و او هم همه را می شناسد.

همین می شود که او شده «جوانشیر» یک منطقه، پیر شده، موهایش سفید شده، دست هایش چروک شدند، اما هنوز هم جوانشیر ماست. نشان به آن نشان که خیلی ها را می شناسم طبیعتا از خانه های قدیمی شان رفتند، هر کدام یک گوشه این شهر هستند، اما به محض اولین عطسه زمستانی، راهی مطب «جوانشیر» می شوند و جوانشیر هم انصافا حواسش به مریض هایش هست.

بعد فکر کنی که برای آن ۵-۱۰ هزار تومان ویزیت اینطور می کند؟ مثلا با این تجربه و سن و سال، نمی تواند هر جور دیگری این پول را در بیاورد؟ آخر رئیس یک بیمارستان هم بوده، می تواند بنشیند خانه اش زیر باد کولر و حالا بازنگشستگی اش را بگذراند. من فکر می کنم جوانشیر با کارش زندگی می کند و با آدم هایی که دوستش دارند. دوستش ندارند از جنس مثلا خانوادگی که اجباری باشد یا ذاتا دوستش داشته باشند، از طرفی مثل رئیس و مرئوس و… هم نیست. جنس دوست داشتنشان فرق دارد، جوانشیر را دوست دارند، چون پرونده همه شان در ذهن جوانشیر بایگانی شده، از بچگی می شناسدشان، داستان همه شان را حفظ است، از مدرسه، دانشگاه، کار، عاشق شدن و… آمار همه را دارد و آن دیالوگ های قشنگ و شوخی های همیشگی.

میخندد و مریض هم به روی او میخندد. یک محله است و یک جوانشیر، دکتر خوبی که برای همه هم «جوان» است و هم «شیر»

**************

منتشر شده در روزنامه آفتاب یزد

گلی خانوم که از ما بدش نمی آید

15 جولای 2013 بدون دیدگاه

 

یک شکلات نهایتا ۲ هزار تومانی داروی هیچ مشکلی نیست، اما وقتی نگاهش کنی که این شکلات تقریبا تمام خوشحالی یک روز گلی است، تمام خوشحالی که میگذارد در یک شکلات و تقدیم می کند به «دایی» آن وقت می شود درمان.

خیلی ها به گلی و گلی ها می گویند «گدا» بعد از آن نفهمیدم گدا گلی است؛ گلی که تمام تمام زندگی اش را برای دایی می دهد تا خوشحالش کند. یا گدا آن «خیلی» هایی هسستند که شیشه دودی ماشین میلیاردتومانی خود را پشت چراغ قرمز بالا می کشند، که مبادا یک وقت یک گلی پای شیشه شان بیاید؟

 

اولین بار وقتی در پارک با آن ممارست وصف ناشدنی اش فال می فروخت دیدمش. قدش به زحمت به ۱۱۰ سانتی متر می رسد. چشم های درشت تیله ای دارد و صورتی گرد و نسبتا تپل. همیشه هم چشم هایش از اشک براق می شود. انگار دوست دارد آن پیشانی بلندش (به این پیشانی بلند را آخر همین نوشته باز می رسم) را زیر چتر موهای چرکش قایم کند.

یک مقنعه سفید مدرسه داشت، البته قبلا سفید بوده، از وقتی من میشناسمش دیگر طوسی شده است و یک مانتوی صورتی مدرسه، با سر آستین های تا خورده با چهارخانه های آبی رنگ و دوتا گوشواره بدلی با نگین ها قرمز، که خیلی هم دوستشان دارد، نگاه کن که همیشه گوش هایش را بیرون می گذارد.

اسمش سارا است، علاقه وحشتناکی دارد که «گلی» صدایش بزنند. از پدری افغان و مادری ایرانی است. ساکن محله فرحزاد تهران و خیلی هم زود رنج و نازک، درست مثل ناخن هایش، البته ناخن ]ایش فکر کنم از فقر کلیسیم انقدر میشکند، اعصاب «گلی خانم» ما را هم همیشه بهم میریزد. گلی که دوست دارد ناخن هایش صاف باشند که بلند کندشان. بگذریم..

گلی خانوم ۸ ساله ما از پای این آقا، به پای آن خانم می رود «یه دونه میخری…؟» یک نفر با ترحم، یک نفر با محبت و اکثرا با انزجار از اینکه «ول کن دیگه… نمیخوام» به او نگاه می کنند. شاید یک نفری هم یک برگ از آن فال های استاندارد(!) از گلی بخرد، اما این مورد خیلی نادری است.

دو-سه سالی می شود که با گلی خانوم و خواهر برادرهایش افتخار آشنایی دارم. واقعا هم افتخار است، حالا می گویم که چرا افتخار می کنم. سال ۸۸ و ۸۹ برای ما تابستان های بیکاری سخت می گذشت و شب ها قدم زدن تسکین درد بود. همانجا شناختمشان، گلی و خواهر برادرهایش مجبور بودند فال بفروشند، گلی می گفت دوست دارد مدرسه برود، اما ثبت نامش نمی کنند، خواهر برادرهایش هم همین بودند.

یک مشکلی هم که داشتند این بود که باید هر شب پول میدادند، به پدر و مادرشان. بچه ها حتی با پولی که در می اوردند یک شکلات هم برای خودشان نمی خریدند، زندگی سختی است. سخت تر از آن اینکه با نگاه های پر از نفرت، پر از کلافگی، پر از خستگی، پر از شکت و ترید(از اینکه آیا واقعا نیازمند است) و در بهترین حالت پر از ترحم هر شبت را زیر قامت بلند عابرانی که هیچ کدام «پول خرد»ندارند، بگذرانی.

یکبار یادم هست خیلی ناراحت بودم، سری زدم به پارک آرارات، بغض بلندی هم داشتم، روی نیم کتی نشسته بودم و اصلا یادم نبود گلی خانوم را. سنگینی نگاهش را حس کردم، اما تصور نمی کردم این سنگینی، سنگینی نگاه آن چشم های تیله ای براق از اشک همیشگی باشد، دخترک ۱۱۰ سانتی متری نزدیک شد، سلام داد و به زور تبسمی کردم و جواب دادم:

– دایی؛ چرا نگفتی می آی؟
– همینجوری آمدم؛ زهرا اینا کجا هستند؟
– نیستن دایی؛ رفتن اون پاساژ بالا… اینجا بهزیستی میاد.
– تو چرا اینجایی؟
– من همینجوری؛ دایی چرا ناراحتی؟
– چیزی نیست؛ تو خوبی؟
– آره؛ دایی من یه دیقه برم اونجا زود بیام…

بعد گلی دوید و رفت، همیشه عادتش بود، یا با یکی از دوستانش در حاشیه پارک قرار داشت، یا با تیم های رقیب فال فروش میرفتند دعوا! چند لحظه بعد صدای کفش های بزرگش را شنیدم، به پایش بزرگ بودند، دوان دوان آمد سمت، بعد کنارم نشست.

دستش را از جیل کوچک شلوارش بیرون آورد، یک شکلات ارزان قیمت را توی مشت کوچولو و کثیفش گرفته بود، دستش هم پر از عرق بود، شکلات را نرم کرده بود. بعد به زور به من تعارف کرد. شکلات را برای من خریده بود.

یادم آمد که گلی همیشه از آن شکلات خارجی ها(مترو را می گفت خارجی) دوست داشت، اما میترسید بخرد، چون تعداد فال هایی که به گلی میدادند و پولی که باید به خانه میبرد مشخص بود و اگر از روی در آمد ور میداشت یا خواهر و برادرها خبر میدادند، یا بابایش می فهمید.

اما این را برایم خریده بود، بغض داشت می ترکید که پرسیدم «گلی؛ اینو از کجا آوردی؟» جواب هاش جالب بود
– خودم برات خریدم دایی؛ بخوری ناراحت نباشی
-پولش را از کجا آوردی؟
– چیزی نمیکنه(!) امشب یه عالمه فروختم، یه آقا خانوم مهربون هم بودن، یه دونه فال ازم ۱۰ هزار تومن خریدن، بابام نمیفهمه…

نمیدانستم بخورم یا نه، اینکه دسترنج گلی را بخورم سخت بود و اینکه نخورم و چشم های تیله ای بی قرارش را منتظر بگذارم سخت تر. گفتم بیا نصف کنیم با هم. نصف کردیم و خوردیمش.

بعد فکر میکردم این گلی چقدر بزرگوار است؟ هر کسی جای گلی بود با این همه نگاه پر از کینه آدم هایی که همه شان را از پایین می بیند، حالا باید به خون من هم که یکی از آنها بودند تشنه می شد.

یک شکلات نهایتا ۲ هزار تومانی داروی هیچ مشکلی نیست، اما وقتی نگاهش کنی که این شکلات تقریبا تمام خوشحالی یک روز گلی است، تمام خوشحالی که میگذارد در یک شکلات و تقدیم می کند به «دایی» آن وقت می شود درمان.

خیلی ها به گلی و گلی ها می گویند «گدا» بعد از آن نفهمیدم گدا گلی است؛ گلی که تمام تمام زندگی اش را برای دایی می دهد تا خوشحالش کند. یا گدا آن «خیلی» هایی هسستند که شیشه دودی ماشین میلیاردتومانی خود را پشت چراغ قرمز بالا می کشند، که مبادا یک وقت یک گلی پای شیشه شان بیاید؟

———-

این مطلب در روزنامه آفتاب یزد منتشر شد

آقا و خانوم آشپز، پول گوجه نمی خواهند!

13 جولای 2013 ۱ دیدگاه

 

در همین بازار میوه و تره بار نزدیک خانه، یک زن و شوهر هستند که یکی از این آشپزخانه ها راه انداختند. هر دو میخورد بین ۴۰ تا ۵۰ ساله باشند و یک شاگرد هم دارند.

مرد موهای جو گندمی دارد با چشمان رنگی و همسرش هم زنی است میان قامت که پای دخل می ایستد. روی مغازه شان با فونت بزرگ یک «برنج خارجی» نوشتند و رویش را یک ضربدر بزرگ زدند. یک سری ظرف زعفران خالی هم چیدیدند دم دخل که نشان دهد از زعفران واقعی استفاده می کنند.
وزن کباب هایشان را هم در منو ها نوشتند. نکته جالبشان هم ترازویی است که آن پشت گذاشتند، برنج ها را که میریزند، اول وزنش می کنند بعد تحویل مشتری می دهند.

من اسمشان را گذاشتم آقا و خانم آشپزباشی! یک وقت هایی هم که عجله هست و غذای خانگی هم در دسترس نیست، سری بهشان می زنم. انگار تعهد دارند هر دویشان لبخند بزنند همیشه، مشخص است که کلی مشکل دارند، مثل من، مثل ـ احتمالا ـ شما، اما لبخند می زنند.

شاید لبخند می زنند چون می دانند من خودم به اندازه خودم مشکل دارم، شاید هم لبخند می زنند که مشتری جذب کنند، به هر حال چهره های گرمی دارند. مرد که آن عقب می ایستد و کباب و جوجه سیخ می زند، همیشه دستکش هایش را تند و تند عوض می کند، این هم به مشتری می گوید «ببین؛ برای من مهم است که تو طعم عرق دست های من را با کبابت نخوری!»

میرسی دم دخل، اول یک سلام و یک لبخند قشنگ تحویل می گیری از هر دویشان. سلام که می دهی بعد از جواب سلام، یک «چه خبر» هم اشانتیون می گذارند روی احوال پرسی شان.

من که واقعا نمی گویم چه خبر دارم، آن ها هم واقعا دنبال خبر من نیستند، این فقط کمک می کند که آن رابطه قشنگ شکل بگیرد. چیزی می شود شبیه دیدن یک باران قشنگ در جاده چالوس موقع سفر شمال، باران بیاید و نیاید تو به مقصد می رسی، اما وقتی می آید آن سفر را بیشتر دوست داری.

حالا هم این دو نفر احوال پرسی بکنند یا نه، اخم کنند یا لبخند بزنند، به هر حال کار مشتری که انجام می شود، اما سفر شمال در جاده یک طرفه پر از ترافیک و دیدن احتمالی چند دعوای زشت، زیر آفتاب ۴۰ درجه مرداد و خستگی و خواب آلودگی، کجا، آن سفر قشنگ در جاده خلوت و زیر باران، سیاهی رفتن چشم از سبزی جاده ها، وسط تیرماه کجا؟

همین می شود که حاضر می شوی از آن سر تهران بنزین لیتری ۷۰۰ تومانی بسوزانی برای غذا خریدن بروی پیش آقا و خانوم آشپزباشی.

یکباری یک کاری کرد آقای آشپز، خیلی کار قشنگی بود. جوجه که سفارش داده بودم، به خانوم آشپزباشی گفتم لطفا یک سیخ گوجه اضافی هم بگذارید، غذا که حاضر شد، حساب کردم، دور نشده بودم که یادم افتاد همان قیمت عادی حساب کردند، برگشتم و به خانوم آشپزباشی گفتم:

– یک سیخ گوجه اضافی هم داشتم، حساب نکردید؟
– (بعد از آن لبخند معروف) آقای …(فامیلی همسر را می گوید) گوجه اضافی برایشان گذاشتید؟

– (آقای آشپز از آن ور، وقتی دارد عرق پیشانی اش را با احتیاط طوری که به دستانش که با آنها کار می کند نخورد پاک می کند جواب میدهد) بله گذاشتم، دیگر ما پول یک سیخ گوجه اضافی که نباید از مشتری بگیریم آقا….

تشکر و خداحافظی، یک سیخ گوجه شاید بشود ۵۰۰ تومان، به جایی هم بر نمی خوردها، اصلا شما فرض کنید این دو نفر دنبال مشتری هم باشند و همه اینها برای جذب مشتری باشد، شما بگویید صرف کدام بیشتر است، بروند چند صد هزار تومان هزینه کنند برای پخش تراکت و… که آخر سر هم جواب نگیرند، یا اینکه همین لطف های کوچکشان را ادامه بدهند، من که اگر بتوانم، برای خریدن ناهار یا شام، هیچ جا به جز مغازه آقا و خانوم آشپزباشی نمی روم، آخر فقط غذا از آنها نمی خرم، با آنها معاشرت هم می کنم.

یک آدم هایی هم هستند فقط با آنها «کار» نداری، وقتی به مغازه شان می ؤوی، با آنها مشعاشرت می کنی و چقدر این معاشرت های ریز قشنگ هستند، یادمان می اندازند، در یک شهر زندگی می کنیم. شهری با تعریف شهر و کنار «شهروندان»

منتشر شده در روزنامه آفتاب یزد