کودکان+ایدز(۱)/محکوم به آغوشهای بسته
این پرونده را برای ضمیمه آخر هفته دنیای اقتصاد مورخ ۲۷ مهر با کمک دوستان خوبم تهیه کردم. بخشی از مطالب که خودم هم در تهیه آنها همکاری داشتم را در اینجا می گذارم. به نظر خودم موضوع فوق العاده با اهمیتی است. دلیل هم دارد، تعداد مبتلایان به ویروس ایدز به طرز خاصی در ایران افزایش یافته و چون این بیماری دوره ای پنهان دارد، تعداد زیادی کودک بیگناه به این ویروس مبتلا شدند.
وضعیت آنها با هیچ یک از گروه های کودکان بیماری خاص قابل مقایسه نیست. از دوستان و مخاطبان گرامی تقاضا دارم در انتشار این مطالب یاری کنند. با تشکر
کودکان +ایدز
عصر زمستان کنار برفهای یخ زده که از دوده تهران سیاه و کنار حیاط تلنبار شدهاند، کیف کوچکش را بغل کرده و کناری نشسته است، به هیاهوی بچهها نگاه میکند؛ بچههایی که وسط حیاط بازی میکنند.
زنگ تفریح آنهاست، اما زنگ زجر این یکی شده! به آنها میگویند بچههای معمولی و این یکی…دختر بچه نمیداند چرا کسی به او دست نمیزند؛ همکلاسیاش چرا چند وقت پیش از مدرسه آنها رفته؟ چند سالی هست که از خاله مدام میپرسد چرا هر روز باید یک مشت ـ دقیقا یک مشت ـ قرص و کپسول بخورد؟ این چه سرماخوردگی است که هیچ وقت خوب نمیشود؟ دوستانش که سرما میخورند زود خوب میشوند.
چند سالی هست که نمیداند چرا تابستانها در آن هوای گرم که همه تیشرت میپوشند، او باید لباس گرم بپوشد، مگر آدم در تابستان هم سرما میخورد؟
یک چیزی هم میگویند «ایدزی»، یک بار یکی از بچهها گفته بود، وقتی دخترک پرسیده بود چرا من را بازی نمیدهید، به او گفته بود «تو ایدزی هستی» اما این ایدز چی هست؟ از مامان پرسید، پرسید: «مامان دوستم میگفت من ایدز دارم برای همین با من بازی نمیکنند، ایدز چیه؟» مامان میگوید یک نوع سرماخوردگی خیلی بد است!
اما من کی این سرماخوردگی را گرفتم؟ تقصیر من چه بود؟ زنگ تفریح به صدا در میآید، همه بچهها ناراحت هستند اما او خوشحال است، لااقل در کلاس حسرت بازی کردن را نمیخورد و همه باید کنار هم بنشینند، سر کلاس میرود…
***
این شاید قصه هر روزه کودک و کودکانی باشد که «بوی ماه مهر، ماه مدرسه» برای آنها مثل خیلیهای دیگر معطر و روحفزا نیست! نه چون از درس و مدرسه گریزانند، نه چون از هم سن و سالهایشان بدشان میآید، چون در مدرسه جز طرد شدن چیزی نصیبشان نمیشود.
چرا؟ به خاطر همان سرماخوردگی بدجنس که مامانها میگویند. سرمایی که خودشان نخوردند، پدر و مادرشان خوردند و آنها باید تا آخر عمر به خاطر سرمایی که پدر یا مادرشان خورده، درد بکشند. درد خوردن روزانه مشتی قرص به جای خود، درد وحشت از ابتلا به سادهترین بیماریها به جای خود، درد بزرگ، آغوشهایی است که نصیبشان نمی شود.
درد بزرگ این «ایدزی» شنیدنهای مجهول است. درد بزرگ یک علامت سوال و یک چرای بزرگ است که تمام زندگی آنها را تحت تاثیر قرار میدهد.
بچههای معصوم شیمی درمانی شده را دیدهاید؟ آنها که مبتلا به سرطان هستند؟ بچههای معلول جسمی و ذهنی را دیدهاید؟ آنها که روی صندلی چرخ دار مینشینند؟ همه این بچهها معصوم و پاک هستند و «وظیفه» ماست که آنها را دوست داشته باشیم و کمکشان کنیم. آنها را در آغوش میگیریم، میبوسیمشان، حداقل دست نوازشی روی سرشان میکشیم! اما درد بچههای اچ آی وی مثبت، این است که کسی دست به آنها نمیزند، بغلشان نمیکند، نمیبوسدشان، بازیشان نمیدهد. چرا؟ آنها که رفتار پر خطری نداشتند، آنها که اعتیاد تزریقی نداشتهاند، نه در زندان خالکوبی کردهاند، نه در آرایشگاه ابرویی تاتو کردهاند، آنها محکوم هستند، در حال گذراندن دوران محکومیت. محکومیتی که جرم آن را کس دیگری مرتکب شده و از او فقط یک دوران محکومیت برایشان به ارث مانده؛ محکومیت آغوشهای بسته تا ابد!