بایگانی

بایگانی آگوست

حساب ما را از سیما جدا کنید

13 آگوست 2012 ۴ دیدگاه

در بسیاری از وقایع و موج های خبری، رویکرد های “خاص” صدا و سیمای آقای ضرغامی با توجه به آن “مفهوم خاص از رسانه” که در تعریف مدیران این سازمان هست، قابل توجیه به نظر می رسد.
 مثلاً وقتی دولت مستقر در کشور متحد ایران دچار مشکل شده، صدا و سیما سعی می کند با رویکرد خود به بازتاب اخبار بپردازد.

آن زمان که برخی اقلام در کشور کمیاب شده، صدا و سیما با رویکردی خاص، قصد تلطیف اوضاع را دارد.

اما حالا که بیش از ۲۴ ساعت از آن رخداد تلخ و زلزله شمالغرب کشور می گذرد، به عنوان کسی که دستی از دور بر آتش اطلاع رسانی دارد، مدام این پرسش را از خود می پرسم«با چه توجیهی صدا و سیما اینطور بی تفاوت به موضوع زلزله شمالغرب کشور پرداخته؟»

این سوال من تنها نبود؛ در چند روزنامه و رسانه رفت و آمدی دارم، تقریبا همه همکارانم این روزها همین سوال را می پرسند و هیچ پاسخی نداریم. کدام منافع ملی با انعکاس اخبار این رخداد تلخ به خطر می افتاد؟

از نخستین ساعات زلزله، در حالی که شبکه های خارجی در حال مخابره اخبار آن بودند، صدا و سیما منفعلانه به پخش برنامه های عادی خود پرداخت و تنها در بخش های خبری، آنهم با تاخیر، مثل هر خبر دیگری، خبر زلزله را هم پوشش داد.

صدا و سیما در حالی این رفتار منفعلانه را از خود بروز داد، که مردم فهیم آذربایجان، که انصافا خدمات گسترده ای به کشورمان ایران داشته و دارند، همواره در مقابل تبلیغات پان ترک ها و تجزیه طلبان به صورت خودجوش ایستادگی کرده اند.

برای من و امثال من سخت است، که روزنامه ها و رسانه های همسایه (ترکیه و آذربایجان) به انعکاس گسترده اخبار زلزله آذربایجان می پردازند و آن وقت، صدا و سیمای کشورم، در سکوتی معنادار، حتی یک گزارش مفصل از وضعیت آذربایجان زلزله زده پخش نمی کند!

این آب به آسیاب دشمن ریختن نیست؟ چرا مردم ما به جای دنبال کردن خبر زلزله شمالغرب کشور از صدا و سیما خود، باید خوراک خبری خود را از شبکه های خارجی دریافت کنند؟

مردم آذربایجان نیازمند کمک هستند و شبکه خبر مستند از سومالی پخش می کند و در کمال تاسف، شبکه ای دیگر، جنگ شادی و ان یکی خنده بازار پخش می کند!

می خواهید سلیقه و نیاز مخاطب را بدانید؟ انتظار رفتار علمی نیست، آقایان انشالله با دو چشم مبارک، صف های طویل اهدای خون را ( بدون دعوت صدا و سیما و به صورت «واقعا» خودجوش) که ملاحظه می کنند؟ این نیاز مخاطب را نشان نمی دهد؟

انبوه کامنت مخاطبان در سایت های خبری را رصد نمی کنید؟ صدای ما را که نماینده افکار عمومی هستیم نمی شنوید، لا اقل صدای مجلس را بشنوید.

نماینده مجلس شورای اسلامی که توسط شورای نگهبان صالح و وفادار به انقلاب تشخیص داده شده، مصاحبه می کند و می گوید مردم به کمک نیاز دارند و صد بار افسوس که صدای نماینده مجلس کشورمان را هم باید از سایت های آن ور آبی بشنویم!

در پایان ضمن عرض همدردی با مردم خونگرم آذربایجان و شمالغرب کشور، به عنوان یک فعال رسانه، از آنها پوزش می خواهم، که بیش از این رسانه ها در دست ما نیست و رسانه ملی با بودجه بیت المال، در غم از دست رفتن عزیزان آنها، به جای همدردی برنامه طنز پخش می کند. حساب ما را از آنها جدا کنید، شب قدر ما به دعا برای شما صرف شد و قلب و قلم ما در کنار شماست.

————–

با تشکر از:

خبرگزاری ایسنا(اینجا)

سایت عصر ایران(اینجا)

سایت سفیر( اینجا)

تهران: شهر ترسناک

11 آگوست 2012 ۳۷ دیدگاه

ما زندگی نمی کنیم، ما عذاب می کشیم، صبح تا شب می دویم دنبال یک تکه نان، فقط برای معیشت… لذت بخشیدن را سال هاست از یاد بردیم … پس انداز و رفاهی در کار نیست… فقط زنده می مانیم برای کدام زندگی زنده می مانیم؟

می خوریم تا بتوانیم کار کنیم، می خوابیم تا بتوانیم کار کنیم، کار می کنیم تا بتوانیم بخوریم و بخوابیم؛ همین!

چند شب قبل از اتوبان یادگارامام می گذشتم. از دور دو خودروی متوقف شده و سایه دو نفر که گلاویز بودند توجهم را جلب کرد. حسب کنجکاوی ترمز کوتاهی کردم.

چیزی که دیدم بیش از چند دقیقه نبود، اما ساعت ها ذهنم را مشغول کرد. اینطور که فهمیدم پیر مردی که راننده خودروی پرایدی بود، ظاهرا آرام رانندگی می کرده و جوانکی که خودروی گل داشت، از پشت به پراید زده بود، چیزی هم نشده بود….

جوانک نسبتا قوی هیکل گردن پیرمرد را زیر بغل گرفته بود، دست دور گردنش حلقه کرده بود و مدام با مشت به سر پیرمرد می کوبید و پیر مرد هم گریه می کرد و فحش میداد!

نمی گویم از دعوا بدم می اید و.. میترسم. خصوصا از آن جوان قوی هیکلی که عین کفتار پیر مرد بدبخت را به باد کتک گرفته بود، یقینا باید می ترسیدم.

اول به خودم فحش دادم بابت اینکه نمی توانم کاری کنم، بعد به آن همه خودرویی که با سرعت رد می شدند و یکی ترمز نمی زد … خب من زور گلاویز شدن نداشتم، اما اگر لا اقل چند خودرو توقف می کردند، جوانک اینطور جسور نمی شد!

80185518-2664714

زنگ زدم به ۱۱۰، این تنها کاری بود که از من ساخته بود، بعد از دو ساعت آدرس پرسیدن و…. گزارش را دادم، دست بردم به قفل فرمان … راستش بازهم ترسیدم.

ناچار دوباره راه افتادم و ادامه مسیر دادم.

کم ندیدیم از این صحنه ها

صحنه دیگر و شاید ملایم تر نگاه کردن به صورت هاست. پیش آمده پشت ترافیک شما هم به اطراف نگاه کنید؟

دوست دارم وقتی سرم را می چرخانم و راننده کناری را می بینم، لبخندی بزنم. منتها می ترسم؛ لبخند هم این روز ها  دردسر ساز می شود!

لبخند که جای خود دارد…. نگاه کنی تضمینی نیست که طرف حس بدی پیدا نکند و به قصد کشتنت پیاده نشود…. وای اگر زنی هم در ماشین کناری باشد، ممکن است مساله ناموسی هم بشود!

shahrenardeh-ce27ba56-m-zc8ex2a9mi

به بالکن ها نگاه کنید، از این بالکن ها که مشخص است بعدا میله های فلزی جوش دادند و اضافه کردند. مشخصا نشان می دهد وقتی ساخته شدند، نیازی به میله نداشته، حفاظ ها را تازگی ها زدند….

صاحب خانه ها حاضرند حفاظ و میله زندان دور خودشان بکشند، اما از این شهر جدا شوند.

mm7tt0cmwtpoaxgbddo

چراغ اتوبان ها دیگر سال هاست خاموش هستند. شب ها یادم هست، اتوبان های تهران خیلی قشنگ بودند، پر از چراغ و نور… شب های تابستانی که میشد شیشه ها را پایین کشید و خنکی هوا را حس کرد!

شهر هم تاریک شده، شب ها بعد از ساعت ۱۱ می ترسم از خانه بیرون بروم.

از زور گیرهایی که روی پل هوایی و پیاده روها همیشه ولو هستند جای خودشان می ترسم و از دیدن صحنه ها بیشتر.

صحنه که می گویم منظورم دیدن صحنه معاشقه دو جوان در خیابان نیست. صحنه مرد و زن های جوانی که معمولا بچه ای هم در کنارشان هست. زانوهایشان را بغل کردند کنار خیابان نشستند.

در همین خیابان شیراز کنار در این بناب فروشی ها … خیلی هستند. می نشینند، خیلی وقت ها چرت می زنند؛ اما صحنه ترسناک دختربچه شان است، که در کنار پدر و مادر خوابیده، با چشمان سیاه و درشت و صورت چرک آلود به تو خیره میشود… و تو را شرمنده می کند.

دختر بچه های فال فروش در پارک ها، وقتی دختر و پسر جوانی را می بینند و آرزو مند به سمتشان می دوند، اینجا هم صحنه ترسناکش آنجاست که عابری خوش پوش و خوش بو(میی گویند داف) در برابر “خانوم خوشگله یکی بخر… بخر” های دختر بچه که حالا جسور تر شده و با دست مانتوی “خانوم خوشگل داف” را گرفته با خشونت کنار زده می شود و می شنوی خانوم خوش پوش و خوش بو و خشگل، حقیقت کثیفش را نشان می دهد، وقتی می گوید” اه …. برو گمشو کثافت دستتو بهم نزن… بچه سرتق…”

کلیه فروشی قدیمی شده؛ پیرمردهای ظاهرا موجه و شرمسار، که نزدیکت می آیند و می گویند” آقا پسر… ببخشید ها… آقا معذرت می خوام…” و تو تا آخر قصه را می خوانی؛ که: ” من گدا نیستم، باز نشسته ام… ندارم، آبرو دارم… اگر داری کمکم کن”

عکس از پست:چقدر سخته اولین روز و روزهایی که آدم میخواد عزتش را نادیده بگیرد

عکس از پست:چقدر سخته اولین روز و روزهایی که آدم میخواد عزتش را نادیده بگیرد

این ترسناک نیست، این ترحم انگیز است. ترسناک توجیه آقایان و خانوم ها، جنتلمن ها و لیدی های بالا شهری ماست که:”اینها گدا نیستند… نباید کمک کنی… پرو می شوند و…”

توجیه می کنند که ۱۰۰ تومن، ۵۰۰ تومن یا ۱۰۰۰ تومن خرج نکنند. واقعا ۵۰۰ تومن به ریسکش می ارزد، شاید هم دروغ نگوید!

125302_631

این شهر کثافت و ترسناک اسم دارد. اسمش تهران است و ما شهروندان این شهر.وقتی از پنجره نگاهش می کنی، وسعت شهری با چراغ های روشن و تردد خودروها در اتوبانش شیفته ات می کند.

دختران خوش پوش و ماشین های خوشگل، شاید دلبری کنند… اما واقعیت ترسناک این جهنم دره، همین هاست که عرض کردم.

1288184649_639-21

خیلی وقت است به نتیجه رسیدم، مشکل این خراب شده نه این حزب و آن حزب آن است، نه اقتصاد، نه مافیا و نه هر زهر مار دیگری…

مشکل این قبرستان که تهران صدا میزنندش، شهروندانی است که متنفر هستند، از هم می ترسند، به هم رحم نمی کنند، به طرز وحشتناکی می خواهند از همدیگر بکنند، بعضی وقت ها یاد صحنه تکه تکه کردن آهو توسط گله کفتارها در این برنامه های راز بقا می افتم.

یکی تکه ای از پا را کنده و دیگری دنده ها را می لیسد….

من از این شهر و این مردم می ترسم. از شهری که در آن مدام نفرت بازتولید می شود. از نگاه های پر از حسرتی که می بینم متنفرم… توان تحملش سخت شده.

من از شهری که جرات ندارم ساعت ۱۰ شب، عابری که کنار خیابان مانده را سوار کنم، چون همان شب در صفحه کثیف حوادث خوانده ام که دزدان شگرد جدیدی برای دزدی پیدا کردند می ترسم.

من از شهری که نمی توانم به همه گداهای آن پول بدهم، از همه دختر بچه های فال فروشش فال بخرم، متنفرم.

فکر کنم در ۲۸ سالگی دیگر بحران های نوجوانی را پشت سر گذاشتم، منتها صمیمانه  که بگوی، الان دو سالی هست، مدام فقط دوست دارم بمیرم؛ نمیمیرم و نمیدانم به خاطر کدام گناهم باید هر روز، هر شب، در این جهنم زنده بمانم و ببینم و ببینم و ببینم.

ما زندگی نمی کنیم، ما عذاب می کشیم، صبح تا شب می دویم دنبال یک تکه نان، فقط برای معیشت… لذت بخشیدن را سال هاست از یاد بردیم … پس انداز و رفاهی در کار نیست… فقط زنده می مانیم برای کدام زندگی زنده می مانیم؟

می خوریم تا بتوانیم کار کنیم، می خوابیم تا بتوانیم کار کنیم، کار می کنیم تا بتوانیم بخوریم و بخوابیم؛ همین!

روزی که دیگر برای ما نیست

6 آگوست 2012 ۱۰ دیدگاه

«مخاطب تو درباره این موضوع چیزی نمیدان. وقت هم ندارد، به تو هم بدهکار نیست. پس باید در کوتاه ترین شکل، موضوع را برای مخاطب توضیح بدهی و اگر نخواند، همیشه تقصیر توست، چون او بدهکار تو نیست، تو بدهکاری!»

«ما که نباید چیزی که مسئول میگوید را بنویسیم، ما کارمندان دولت نیستیم، ما کارمند مخاطب هستیم»

«یه وقت هایی هم هست که می شود نادیده گرفت، این اصولی که در کتاب ها یاد دادند برای آمریکا و انگلیس است، در ایران یک وقتی یک شهروند بدبختی هست که دستش از همه جا کوتاه شده، اینجا شاید بشود یک جوری حداقل اصول نوشتن را کنار گذاشت»

«بی طرفی معنی ندارد، یعنی اصلا امکان ندارد، آدم که دستگاه نیست، ممکن نیست نظری نداشته باشی، هرچقدر هم بی طرف باشی، آخر سر در تنظیم نظرت وارد میشود؛ پس بهتر است بگوییم باید استقلال رای و نظر داشته باشی. یعنی تحت تاثیر جایی نباشی و نظر خودت را داشته باشی»

اینها و ده ها توصیه دیگر چیزهایی بود که من از استادانم یاد گرفتم و اتفاقا این چند را که بالا نوشتم همیشه سعی کردم رعایت کنم.

اما در این روزها سعی میکنم کمتر بنویسم. نه اینکه دوست نداشته باشم، دوست دارم، ولی سعی میکنم کمتر بنویسم یا اصلا ننویسم. از سال ۱۳۸۸ کمتر شده روز خوش داشته باشیم.

شرایط برای همه مردم سخت شده، در هر قشر و صنفی شرایط سخت شده، اما برای ما سخت تر.  اگر یک بقال یا یک پزشک، در کارش با یک نفر سر و کار دارد، در کار ما سر کارمان با افکار عمومی است.

مردمی که لطف دارند و ما را می خوانند. اگر بقال کم فروشی کند، پزشک کم کاری کند، حق یک نفر را خورده، اما اگر من کم کاری کنم، حق خیلی ها را خوردم، یعنی به اندازه تعداد کسانی که مرا میخوانند خیانت کردم.

صادقانه بگویم، ادعای زهد ندارم، اما به آخرت ایمان دارم و میترسم از روزی که برای خیانتی که کردم، نه به یک نفر، بلکه به صدها و شاید هزاران نفر جواب پس بدهم.

در سال ۱۳۹۱ که طبق معمول«در مقطع حساس کنونی» هستیم، بنده ترجیح میدهم ننویسم، تا اینکه بنویسم و اضطراب و دلهره جواب پس دادن داشته باشم.

ما امروز چهار راه داریم:

۱) به فرموده آمار های خوشبینانه بدهیم، ننویسیم گران است! در این حالت خبرنگار خوب هستیم، فعالان عرصه اطلاع رسانی هستیم و شایسته تقدیر و کارت هدیه در برنامه های خبری و…

۲) بنویسیم «چطور» و «چرا» که نتیجه اش مشخص است! در این حالت ما جیره خوار دشمن هستیم، پیاده نظام دشمن هستیم و فتنه گر!

۳) مثل خیلی از دوستان در روابط عمومی سازمان ها مشغول به کار شویم. حقوق سر برجی داشته باشیم، دلالی آگهی کنیم، هر از چندی هم گزارشی برای همکاران و رفقا رد کنیم و بیمه شویم، بابت حقوق کارفرمای خودمان، با دوست و همکار قدیمی خودمان درگیر شویم و توصیه شکایت کردن از او را به روسا بکنیم و…. ! در این حالت حرفی برایی گفتن نیست

۴) رسما «خفه شویم»

من فکر میکنم حالت چهارم خیلی بهتر است.

دیروز صبح دادگاه مطبوعات بودم، دو سال قبل به خاطر نوشتن مطلبی، سازمان انتقال خون از روزنامه شکایت کرد، راست و دروغش به عهده گوینده، از انتقال خون گفتند مسئولان روزنامه شما گفتند شکایت را از روزنامه پس بگیرید، به جای آن از خبرنگار شکایت کنید.

امروز روزنامه پولی دیگر وجود ندارد، مدیر مسئولش نمیدانم کجاست و سردبیرش هم از دوستان است، منتها سمت های دیگری دارد.

من نه پول وکیل گرفتن دارم، نه کسی به من زنگ زده که: “فلانی… خبر داریم دادگاه به خاطر روزنامه ای که من در آن مسئول بودم احضارت کرده، وکیل گرفتن برای تو وظیفه ماست”

یکی از دوستانی هم که سردبیر آن روزنامه بود در جریان ماجرا نبود، زنگ زدم و خبر دادم!

انتظاری هم نیست البته…

دوستان لطف دارند و احتمالا امسال هم مثل سال های قبل، میخواهند روز خبرنگاری تبریک بگویند. عزیزان دیگر تبریک نگویید. چون روز ۱۷ مرداد دیگر روز ما نیست، در مورد دیگر همکاران هم حکم صادر نمیکنم، بهتر است بگویم دیگر روز بنده حقیر نیست.

بروید به روابط عمومی ها تبریک بگویید، به آنها که در “مقطع حساس کنونی” آمارهای خوشبینانه” که وجود خارجی ندارند اعلام میکنند، تبریک بگویید.

من و امثال من هم شرمنده هستیم. شرمنده مخاطبانی هستیم که به ما لطف داشتند و ما را خواندند.

نمیخواهم توجیه کنم که الان سه سال حبس تعلیقی دارم، به خاطر اینکه دادگاه انقلاب توجیه نشد که ” مطلبی که از بنده در روزنامه این مملکت چاپ شده و بعد در سایت روز آنلاین باز نشر شده، مقصرش من نیستم و این به معنی همکاری من با ضد انقلاب نیست”

من باید در دادگاه مطبوعات بدون وکیل جواب پس بدهم، چون آمار رسمی را باز نشر کردم و….

مسئولیت اینها هم با بنده است، من وقتی خبرنگار شدم، وقتی این همه لطف مخاطب را داشتم، وقتی خوانده شدم، اینها هم هزینه هایی بوده که باید بدهم.

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش                        بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال                مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

اما شرمنده ام که توانش را نداشتم و این مسئولیت را قبول کردم.

یک نکته هم خدمت همکاران عزیزم. دوستانی که لطف دارند و در این شرایط به جای کمک، دنبال صاف کردن حساب های قدیمی شان هستند. دوستانی که زحمت می کشند و گزارش رد میکنند. دوستانی که از پشت سر صفحه گذاشتن و زیر آب زدن و … کم نگذاشتند.

باور کنید یا نه، این روزها هم میگذرد و نوبت ما هم میشود.

باقی بقای عمرتان